When U Were 15 Yrs Old,I Said I Love U...
U Blushed.. U Look Down And Smile 
 

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ... 

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...   

 


When U Were 20Yrs Old, I Said I Love U...
U Put UrHead OnMy Shoulder AndHold My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...  

 

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم 

 سرت رو روی شونه هام گذاشتی 

 و دستم رو تو دستات گرفتی  

انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی   

 


When U Were 25 Yrs Old,I Said I Love U...
U PrepareBreakfast And Serve It In Front Of Me
And Kiss MyForhead
N Said :"U Better BeQuick, Iss Gonna Be Late.." 
 

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..  

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه   

 


When U Were 30 Yrs Old,I Said I Love U...
U Said: "If U Really Love Me, Please ComeBack Early After Work.." 
 

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم .. 

بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه   

 


When U Were 40 Yrs Old,I Said I Love U...
U Were Cleaning The Dining Table And Said: "Ok Dear,
But Its Time For
U To Help Our Child WithHis/Her Revision.." 
 

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که  

دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی . 

باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی   

 


When U Were 50 Yrs Old,I Said I Love U..
U Were Knitting And U Laugh At Me 
 

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  

تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی   

 


When U Were 60 Yrs Old,I Said I Love U...
U Smile At Me 
 

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و 

 تو به من لبخند زدی...   

 


When U Were 70 Yrs Old.I Said I Love U...
We Sitting On The Rocking Chair With OurGlasses On..
IM Reading YourLove LetterThat U Sent To Me 50 Yrs Ago..
With Our HandCrossing Together 
 

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم  

در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم  

من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش  

برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود   

 


When U Were 80 Yrs Old,U Said U Love Me!
I DidntSay AnythingButCried... 
 

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد   

 


That Day Must BeThe Happiest Day Of My Life!
Because U Said U Love Me!!! 
 

اون روز بهترین روز زندگی من بود .. 

چون تو هم گفتی که منو دوست داری   

 


to tell someone howmuch you love,
how much you care.
Because when theyregone,
no matter how loud you shout and cry,
they wonthear you anymore 
 

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی،
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید . 

  

 

paiiz89.N

 

 


همیشه

 

همیشه در زندگی لحظاتی هست  

که در عین روشنایی  ؛ 

 آمیخته با شب  ؛ سیاهی وظلمت است. 

در هنگام غم ودرد و آه  

لحظاتی آمیخته با زیبایی ولبخند است  

ودر هنگام سکوت  

لحظاتی سرشار از هیجان و التهاب و در ناامیدی بسی امید است. 

 

 

 

paiiz89.Y

 

 

       آدمها مثل کتابن:  

از روی بعضی ها باید مشق نوشت 

                                         از روی بعضی ها باید جریمه نوشت

بعضی ها رو باید چند بار خوند 

                                        تا معنی شو بفهمی 

          ولی بعضی ها رو باید نخونده دور انداخت 

 

 

                 

                                                      paiiz89.N

دیدار یار

 
 
 
کاش می دانستی 
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت 
من چه حالی بودم!

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید 
پلک دل باز پرید 
من سراسیمه به دل بانگ زدم 
آفرین قلب صبور 
زود برخیز عزیز 
جامه تنگ در آر 
وسراپا به سپیدی تو درآ .

وبه چشمم گفتم : 
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟ 
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است ! 
چشم خندید و به اشک گفت برو 
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .

و به دستان رهایم گفتم: 
کف بر هم بزنید 
هر چه غم بود گذشت .

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده ! 
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

خاطرم راگفتم: 
زودتر راه بیفت 
هر چه باشد بلد راه تویی. 
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

بغض در راه گلو گفت: 
مرحمت کم نشود 
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست . 
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم : 
خنده ات را بردار 
دست در دست تبسم بگذار 
و نبینم دیگر 
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

مژده دادم به نگاهم گفتم: 
نذر دیدار قبول افتادست 
ومبارک بادت 
وصل تو با برق نگاه

و تپش های دلم را گفتم : 
اندکی آهسته 
آبرویم نبری 
پایکوبی ز چه برپا کردی

نفسم را گفتم : 
جان من تو دگر بند نیا 
اشک شوقی آمد 
تاری جام دو چشمم بگرفت


و به پلکم فرمود: 
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 
پای در راه شدم

دل به عقلم می گفت : 
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد 
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند 
و مرا خواهد دید

عقل به آرامی گفت : 
من چه می دانستم 
من گمان می کردم 
دیدنش ممکن نیست 
و نمی دانستم 
بین من با دل او صحبت صد پیوند است

سینه فریاد کشید : 
حرف از غصه و اندیشه بس است 
به ملاقات بیندیش و نشاط 
آخر ای پای عزیز 
قدمت را قربان 
تندتر راه برو 
طاقتم طاق شده

چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد 
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

عقل شرمنده به آرامی گفت : 
راه را گم نکنید

خاطرم خنده به لب گفت نترس 
نگران هیچ مباش 
سفر منزل دوست کار هر روز من است

عقل پرسید :؟ 
دست خالی که بد است 
کاشکی ...

سینه خندید و بگفت : 
دست خالی ز چه روی !؟ 
این همه هدیه کجا چیزی نیست !

چشم را گریه شوق 
قلب را عشق بزرگ 
روح را شوق وصال 
لب پر از ذکر حبیب 
خاطر آکنده یاد ....
paiiz89.Y

 

   

 

                                        آن کس که می گفت دوستم دارد 

 

                                    عاشقی نبود که به شوق من امده باشد 

 

                      رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت 

  

                     صدای خش خش برگها همان اوازی بود که من گمان می کردم    

 

                                    می گوید: دوستت دارم

 

 

paiiz89.Y

                                       

 

 

                                                برای زیستن دو قلب لازم است  


                                     قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستش بدارند  


                                              قلبی که هدیه کند و قلبی که بپذیرد  

   
                                            قلبی که بگوید و قلبی که جواب بگوید  


                                  قلبی برای من و قلبی برای انسانی که من میخواهم 
 

paiiz89.Y 

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش

پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم

مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت

بِکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند

خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را

نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج

می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد

آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو

را به یاد بیاورند  

 

                             

                                                                           

                                                                                             د کتر علی شریعتی 

 

 

paiiz89.Y

 

 

  

 وقتی کسی نیست که به دادت برسه پس داد نزن، سکوت کن، شاید از سکوتت همه بفهمن که چه قدر درد و رنج توی وجودت انباشته شده، فریاد دردت رو دوا نمیکنه، اما سکوت شاید نتونه دردتو از بین ببره اما میتونه خیلی راحت تو را از این دنیای مسخره نجات بده ... 

   

 

paiiz89.Y

 
 
 
 
 
 
 
مشکل خیلی از ما انسانها این است  '''' 

 همانقدر که مسخره می کنیم احترام نمی گذاریم  

همانقدر که اشتباه میکنیم تفکر نمیکنیم 

همانقدر که عیب میبینیم برطرف نمی کنیم 

همانقدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم 

همانقدر که کینه به دل می گیریم محبت نمی کنیم 

همانقدر که حرف میزنیم عمل نمی کنیم 

همانقدر که می گریانیم شاد نمیکنیم 

همانقدر که ویران میکنیم آباد نمیکنیم 

همانقدر که کهنه میکنیم تازگی نمی بخشیم 

همانقدر که دور میشویم نزدیک نمی کنیم 

همانقدر که آلوده میکنیم  پاک نمیکنیم 

همیشه دیگران مقصرند ما گناه نمیکنیم 

 

 

 

paizz89.N

خوشبختی یعنی...

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.  

  

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.  

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: 
   

 

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. 

 

 

 paiiz89.Y