شقایق

 

شقايق گفت:با خنده،نه بيمارم نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يکي از روز ها که زمين تبدار و سوزان بود

                                                     و صحرا در عطش ميسوخت...تمام غنچه ها تشنه

و من بيدار و خشکيده تنم در آتشي ميسوخت

زره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته

وعشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب ميگفت:

شنيدم سخت شيدا بود.نميدانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود_اما

طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه گل آرد از آن نوعي که من بودم

بگيرند ريشه اش را و بسوزانندشود مرهم براي دلبرش آندم شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را

                                                      بسي صحراي سوزان را...به دنبال گلش بوده

ويکدم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کردو به راه افتاد

و او ميرفت و من در دست او بودم واو هر لحظه سر را رو به بالاها

                                                                                تشکر از خدا ميکرد...........

پس از چندي هوا چون کوره آتش زمين ميسوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام ميسوخت

به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟؟!

در اين صحرا که آبي نيست!!!

                                    به جانم هيچ تابي نيست...

اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من

                                        براي دلبرم هرگز دوايي نيست

و از اين گل که جايي نيست؛خودش هم تشنه بود اما

نميفهميد حالش را چنان ميرفت و من در دست او بودم

و حالا من تمام هست او بودم....دلم ميسوخت اما راه پايان کو؟؟!

نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من ميسوخت

که ناگه روي زانو هاي خود خم شد...دگر از صبر او کم شد...

دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد_آنگه مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت...

نشست و سينه را با سنگ خارايي ز هم بشکافت....ز هم بشکافت اما...آه....

صداي قلب او گويي جهان را زير و رو ميکرد

و هر چيزي که هر جا بود با غم روبرو ميکرد...

نميدانم چه ميگويم؟به جاي آب خونش را به من ميداد و بر لب هاي او فرياد:

بمان اي گل که تو تاج سرم هستي

                                        دواي دلبرم هستي...بمان اي گل...

            و من ماندم نشان عشق و شيدايي

وبا اين رنگ و زيبايي....

                   و نام من شقايق شد!

         

 

دفتر خاطرات ما

 

                                    توجه                  توجه

بر اساس نظر یکی از دوستان عزیزم این قسمتو واستون طراحی کردم.

این قسمت مخصوص دل نوشته های شماست.

میخوام هر وقت خیلی دلتون گرفت ... خیلی ناراحت بودید ... خیلی شاد و سر حال بودید ...خواستی به کسی تبریک بگی ...  یا هر وقت دوست داشتی یا .... 

بیاین و واسم دو سه خطی بنویسید.

و اگه حرفی هم نداشتید بیاین و جمله هارو ادامه بدید..... یه حرف دل کوچولو....

منو به عنوان یه دوست همراه و کوچولو قبول میکنی ؟

منم حرفاتو میخونم و بهش نظر میدم و ویرایش میکنم همراه نظر خودم  و نظر دیگران اگه نظر داده باشن میذارم تو وبم.

منتظرتون هستم که وبمو پر از دل نوشته هاتون بکنید.

فقط : ۱. حتما یه اسم واسه دل نوشته هاتون بزارید که هم من بتونم راحت نظرمو بدم و هم دوستانی که

 حرفاتونو میخونن.

۲.حرف هاتونو فقط تو نظر های همین پست بزارید.

امیدوارم یه دفتر خاطرات کوچولو با هم داشته باشیم.

                                 

                               

حرف اول : اگر چه روزگار بر خلاف آرزوهایم گذشت اما .....

"جمله ی بالا را ادامه بده...."

                                        منتظر حرفاتووونما......

                          

 

برای خوندن حرفای خودتون و حرفای دوستان دیگه و جوابای من روی ادامه مطلب کلیک کن.

ادامه نوشته

دلم براي اغوشت تنگ شده

  چقدر همه چي زود تغيير کرد......

  چقدر همه چيز اون روي خوبي ها و بدي هايش را بهم نشون داد.......

چقدر حرف توي گلوم مونده که گفتنش غير ممکن شده.....

حتي توي نوشته هامم نميتونم بيارمشون......

انگار چيزي را گم کردم....

دلم خاليه خاليه....

گاهي نفسم ميگيره.....

گاهي احساس ميکنم داخل بدنم خالي از همه چيز شده.....

خالي از قلب ، خالي از احساس ، خالي از هر چيزي که قبلا وجود داشت......!

روحم سرگردان به دنبال آغوشي ميگردد....

دنبال آغوشي که من بهش تعلق داشتم اما حالا گمش کردم.....

آغوشي که ميدونم هميشه در کنارمه....

ميدونم اگه هرکس بودنشو ازم دريغ کنه اون مال منه.......

آغوشي که تمام وجودمو در بر ميگيره....

دلم تنهايي با خدا را ميخواهد...

تنهايي که بشينم سر سجاده اي که رو به روي خودش پهن ميشه و ساعت ها برايش حرف بزنم.....

ساعت ها از درد ها و شادي هايم بگم.....

دلم براي آغوشت تنگ شده خداي من!

آغوشي که سراسر وجودم را پر از نشاط ميکنه.....

خدايا دلم براي حرف زدن و نوشتن براي تو تنگ شده.....

دلم تنگ شده براي اينکه دفتر قلبم و باز کنم و برايت چند خط بنويسم و چند قطره اشک بريزم....!

خدايا يادته ؟!؟

وقتي که غم داشتم تو اغوشت جا ميگرفتم و تنها چند حرف کوچيک برايت ميزدم اما تو تمام درد هايم را ميفهميدي و بعد از چند دقيقه انقدر مرا محو خودت ميکردي که احساس ميکردم تمام نشاط و شادي را به وجودم هديه دادي....!

آري به راستي که وجودت بهترين هديه ي روحم است....

اما چقدر الان دور شدم....!

خــــــــــــــــــــــدا جونم!

ببين دارم صدات ميکنم.....

ميدونم صدا کردنم از ته دل نيست ....

ميدونم من اون شقايق عاشق که وجودت را درست کنار خودم حس ميکردم نيستم.......

اما دارم صدايت ميکنم.....

صدايت ميکنم تا باز عاشقت شوم....

صدايت ميکنم تا باز مرا به اوج لذت آغوشت برساني!

بگذار بار ديگر لذت بودنت را حس کنم.....

خداجونم خيلي به وجودت نياز داااااارم!

دلم براي آرامش اغوشت تنگ شده....!

من ميدانم چه لذتي دارد در اغوشت بودن!

خدايا دوستت دارم!


 بعد از مدت ها........قلم خودم بود.......التماس دعا


تاثیرگذار ترین متن روانشناسی

 

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم
در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند

در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد

در طبقه هشتم جولی گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود.

در طبقه هفتم دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد

در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تابلکه کاری پیدا کند


درطبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.

در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد

در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید

در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود... زل زده است

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.

اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود

حالا کسانی که همین الان دیدم دارند به من نگاه می کنند.
فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضع شان آن قدرها هم بد نیست....

                              

امروز را از دست ندهيم

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا  سكوت كرد. به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت:

"عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." 

لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." 

خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." 

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." 

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند....... 

او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد،.....

اما    

اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. 

او در همان يك روز زندگی كرد.   فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست"!

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 

امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

  

ما خون دلها خورده ایم ، قرارمان برای نسل نوجوان و جوان این نبود


من آنروز یک عشق داشتم ؛ پیروزی یا شهادت ، بعضی ها امروز  هر ساعت ، عاشق و معشوق  آدم های غریبه می شوند  و به سادگی دل می دهند و دل ربایی می کنند!

 من آنروز از گل و لای و خاک سنگرها  بر لباسهای ساده ام  لذت می بردم و بعضی ها امروز از شلوارهای لی  خاک نما و پاره پوره خارجی !

 من آنروز در جبهه زیر آفتاب داغ ، چفیه بر سر می انداختم تا نسوزم ، بعضی ها امروز رو سری از سر انداخته اند که موی سر به نامحرم نشان داده  و بسوزند ودیگران راهم بسوزانند !

  من آنروز در خط مقدم برادران غریبه زیادی را می دیدم و به همه می گفتم  : خدا قوت،  نه خسته برادر!  ، بعضی ها امروز برای طرح دوستی ، فقط  با عجله از همه  می پرسند :   ASL?

 من در شب قبل از عملیات بر دستانم  حنا می زدم  تا در جشن پیروزی  یا شهادت شرکت کنم ، بعضی ها امروز  بر چهره شان  هفت قلم مواد آرایشی خارجی می زنند  تا به نامحرم بگویند : من   های  کلاسم ،  نگاهم کنید !

 من آنروز در وصیت نامه ام می نوشتم : خواهرم حجاب تو بر علیه دشمن از خون من موثر تر است ، بعضی ها امروز حتی در پروفایل شان می نویسند : همیشه به روز هستم ، دوره و زمانه  عوض شده  و عشق من مد گرایی و تقلید از غربی هاست !چادر را تجربه نکرده ام ، قدیمی است !

  من آنروز در بیسیم از بچه های پشتیبان می خواستم از طرفم برای دشمن نخود و آجر و سنگ ( آتش) بفرستند ،  بعضی ها امروز به هر ناشناسی می گویند : برایم  شارژ بفرست !

 من آنروز مشامم از بوی  دود و باروت پر بود و برای رسیدن به هدفم ، از آن لذت می بردم ، بعضی ها امروز از بوی الکل در انواع ادکلن های خارجی !

  من آنروز خشاب و اسلحه ام را برای نابودی دشمن در بغل گرفته بودم و بعضی ها امروز سگ های نجس تزئینی گران قیمت را !

  من آنروز در جبهه ، اوقات فراغتم را در چاله هایی ، قرآن و دعا می خواندم ، اسغفار می کردم و لذت می بردم ،  بعضی ها امروز در چت رو م ها  به دنبال عشق ناشناس و گمشده ساعتها به بطالت ، پرسه می زنند و روم عوض می کنند !

 من آنروز در هنگام عملیات ، در گوشی  بیسیم ، یا زهرا(س) و یا حسین(ع)  می گفتم و بعضی ها امروز در گوشی خود ،از نفس ، عشق ، ناز و فدایت شوم به نامحرم و ناشناس!

   من آنروز در خط ، یک دست لباس خاکی داشتم وبا آن احساس غرور ، زیبایی و عزت کرده و شکر خدا می گفتم ،  بعضی ها امروز لباس های رنگارنگ خارجی و صورتی تزئین شده اما  خود انگاره ای زشت  که هیچگاه با تغییر مد ،از خودشان راضی نمی شوند !

  من آنروز با ذکر استغفرالله وقت می گذراندم و بعضی ها امروز  با دگمه های بیجان موبایل برای اس ام اس های عاشقانه جدید  و یا کلیدهای کیبورد برای ارسال پی ام های عمومی دعوت به دوستی با نامحرمان در چت روم ها !

   من آنروز  باد گیرم را تا روی  دست و پا می کشیدم  تا شیمیایی نشوم و برای دفاع توان داشته باشم،  بعضی ها امروز  شلوار و مانتوی کوتاه را انتخاب کرده اند که رهگذران را هم آلوده کنند !

 من آنروز در خط مقدم حتی مراقب عطسه هایم بودم که حضور گروهانم را به دشمن راپرت ندهم ، بعضی ها امروز بی واهمه در خیابان  قه قه می زنند و با بزک وآرایش و البسه رنگارنگ ، جلب تو جه نامحرم کرده و می گویند  : مرا نیز به حساب آورید ، آدمم !

من آنروز قبل از عملیات از حلالیت خواهی از همرزمانم  و بعد از عملیات ، از شکر خدا و یاد دوستان شهیدم صحبت می کردم و بعضی ها امروز از پایان سریال های عاشقانه   فارسی وان  و  من و تو   و مارک نوشیدنی های سر میز آنها !

 من آنروز بعد از عملیات از بلندگوهای گوشه و کنار خط ، بهر نبردی بی امان ... را می شنیدم ، و بعضی ها امروز با سیستم گوش خراش ماشین بابا ، آهنگ های رپ با الفاظ رکیک به محارم !

 من آنروز از اطلاعات شخصی  خود و دسته و گروهانم مراقبت می کردم تا دشمن از آن سوء استفاده نکند ، بعضی ها امروز  حتی مشخصات و عکس های شخصی و خانوادگی شان را بی پروا در فیس بوک و توئیتر  منتشر کرده  تا نامحرمان و بیگانگان هم آن را ببینند !

 من آنروز در خط مقدم ساعت ها بیدار می ماندم تا دشمن غافلگیرمان نکند بعضی ها امروز ساعتها برای ملاء عام و مد نمایی ، خود را تزئین می کنند تا با کار کم بهای خود ، نامحرمان را غافلگیر کنند!

 من آنروز  به شوق شرکت در عملیات یا به یاد همسنگران شهیدم اشک می ریختم و قصد انتقام از دشمن را داشتم ، بعضی ها امروز برای شکستهای عشقی شان افسرده اند و قصد انتقام از تمام آدمها و زمین و زمان را دارند !

 من آنروز سرنگ ضد شیمیایی بر بدن خود شلیک می کردم ، بعضی ها امروز ، گونه بر رخ خود تزریق میکنند تا مبادا حقیر باشند ، و شاید بیشتر به چشم نامحرم بیایند !

من آنروز خواب را بر چشمانم حرام می کردم تا ذلیل حمله غافلگیرانه دشمن نشوم ، بعضی ها امروز خواب را با نگاه به مانیتور کوچک موبایل برای اعلام تعهد باطل به نامحرم ، بر خود حرام کرده اند!

نه !  این قرارمان نبود !  ما رفتیم تا شما نیز راهمان را ادامه دهید ، رفتیم تا امنیت امروز را به ارمغان بیاوریم  و تو بتوانی عفت و حجاب فاطمی را بر گزینی ! رفتیم تا دشمن ، نتواند حیای شما را به بی حیایی تبدیل کند ،رفتیم تا اطاعت کنیم از قرآن و رسول و اولی الا مر ، تو هم  مراعات کن !  بر گرد و اندکی بیاندیش  ؛  ... ما خون دلها  خورده ایم !

برگزیده ای از یادداشت های یک جانباز شرکت کننده در عملیات ، والفجر 8 ، کربلای5 ، نصر


    

نامه اي از طرف خدا به همه انسان ها

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب  وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام(ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادمتابه تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس30)  و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگراز آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87) و مرا به مبارزه طلبیدیو چنان متوهم شدی کهگمان بردی خودت بر همه چیز قدرتداری. (یونس 24)  و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو
چیزیبگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)  پس چون مشکلات از  بالاو
پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند وتماموجودت لرزید چه لرزشی، گفتم
کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان
بردی چه گمان هایی .( احزاب 10) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس
حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من
به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در
بازگشتن. (توبه 118) وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را
برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم
اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی.(انعام 63-64) این عادت دیرینه
ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن
طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83) آیا
من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من
خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)  پس کجا می روی؟ (تکویر26)
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه
چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)
مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها
را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره
ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو
فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،
ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه
جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا
بهآن آرامشدهم و روزبعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانموتا مرگت که
به سویم بازگردی به این کار  ادامه می دهم.(انعام 60) من همانم که وقتی
می ترسی به تو امنیتمی‌دهم (قریش 3) برگرد، مطمئن
برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم (فجر 28-29) تا یک بار دیگه دوست

داشتن همدیگر را تجربه کنیم.(مائده54 )

               

تو،صدايت،باران

صدايت برايم آرامش آورده است..........

صدايت،صدايت،صدايت.......

راستي ميدانستي صدايت چقدر عوض شده؟!!؟!؟؟

نميداني،خوب ميدانم نميداني!

                                       چون من ميدانم،چون من ميشنوم!

ديگه اون حس قبل و بي احساس را داره!

صدايت رنگ جديدي گرفته،اما ميدانم هنوز به رنگ صداي من نرسيده.......

     شايد تازه اولش باشه!

تو دور از من اما کنار من،من دور از تو اما کنار تو!

اين جا ، آسمان ، باران ، صداي تو ، نفس هاي تو

اين جا ، آسمان ، باران ،صداي شادي من ...........

سکوت تو ، آرامش من ، خنده ي تو ، حس من!

همه را دوست دارم،همه را کنار هم دوست دارم!

ما کنار هم!

باز هم برايت نوشتم!قلمم با وجودت پر شور تر از هميشه مينويسه!

هميشه نبودت را فرياد ميزد،اما الان بودنت را جشن گرفته است!

بودنت را دوست دارم!

چه روز هايي است که داري برايم ميسازي؟!!!!!

روزهاييست که ميدانم هيچ وقت از جلوي چشمانم دور نميشود!

کااااااااااااااااااش تا ابــــــــــــــــــــــــــــد ادامه داشته باشد!

بهم بگو پيشم ميموني!

بهم بگو ميذاري شنيدن صداي بارون و صدايت را کنار هم داشته باشم!

نه خاطرات صدايت را در زير بارون!

بگو کنارم هستي حتي اگه......................

نه!حق تو زندگيست!

اگر نشد،برو!

برو،زندگي با تمام زيبايي هايش براي توست!

نگران من نباش من چيزي دارم که تو را با تمام وجود برايم تکرار ميکند.....،صداي بارون!

آره تو را برايم تکرار ميکند،لحظه هاي بودنت را!

ابرها  مي آيند ، ياد تو هم مي آيد در ذهنم.....

ابرها به هم ميخورند ، قرمز ميشوند...........

دل من هم با خاطراتت برخورد ميکند ،چشمانم قرمز ميشوند......

ابر ها شروع به باريدن ميکنند ، نم نم....کم کم

دلم خاطراتت را مرور ميکند.......

باران اوج ميگيرد ، صداي اشک هاي من هم بلند ميشود......

باران تمام مي شود اما دل من ديگر آرام نميگيرد،فقط سکوت ميکند!

ميدانم ديگر آرام نخواهد شد ، فردا باز باران مي آيد!

شايد خود خواهي باشد تو را براي خودم خواستن!

هرچه اسمش را ميخواهي بگذار ، من فقط ميخواهم!

شايد بروي اما براي هميشه کنارم ميماني!

اميـــــــــــــــــــــــــدوارم اين شايد هيچوقت نرسد!

کنارت آرامش دارم حتي اگر کل دنيا با هم مخالف باشند!


*** قلم خودم بود

خدايا،بيا

خســــــــــــــــــــــــــــته ام،

اما هيچکس نميفهمد..........

ديگر هيچ روحـــــــــــيه اي برايم نمانده............

همش فکر هاي پريشان،همش تنهايي....

اين همه آدم پس چرا وجودشان حس نميشود؟!!!!!!

ديگر حتي ادم ها را هم نميبينم،

اشيايي را ميبينم که فقط توليد صدا ميکنند،حرکت ميکنند........

خدايا بغض خـــــــــــــفه ام ميکند......

بسم نيست؟!!؟!؟

ديگر اين دنيا را نميخواهم........

هيچکس حرفت را نميفهمد......

عيد آمد و رفت،هنوز بوي عطرش را حس نکردم....

تنها در اتاقي به سر ميبرم،بدون اين که حرفي باشد..........

ديگر ساکت شده ام،کجاس آن همه شور و انرژي که بي دريغ به همه تقديم ميکردم...

کاش ان انرژي هايي که صرف کردم را به اندازه ي کوچکي برايم هديه مي آوردند.............

خدايا ميداني هيچ چيز در اين دنيا ندارم،

فقط به خاطر تو صبر ميکنم!

خدايا ميشه بيام بغلت؟!؟!؟

ميشه يکم بغلم کني،بهم بگي نگران نباش،بهت قول ميدم تموم بشه!؟!

خدايا قلبم ديگر درد نميکند،احساس ميکنم ديگر  هيچ حرکتي هم ندارد.....

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدابا بيا بغلم کن و ببرم!

**باز هم قلم خودم!

آرامش من خداست

خدايا عاشق اين لحظه هايي ام که دستت و رو شونه هام حس ميکنم!
دوسسسست دارم!     

حکايت شن و سنگ

حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند.

در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت:((

امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.))

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه ای رسیدند.تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:((

امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد ((

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:(( وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟))مرد پاسخ داد:

  وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.
 
*یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.
 ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم.

متن هاي دلنشين


تنها در بی چراغی شب ها می رفت

مدست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود

همۀ ستاره هایم به تاریکی رفته بود

مشت من ساقۀ خشک تپش ها را می فشردلحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود

تنها می رفتم، می شنوی؟ تنها

من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بود

آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند

در ها عبور غمناک مرا می جستند

و من می رفتم، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم

ناگهان، تو از بی راهۀ لحظه ها، میان دو تاریکی، به منپیوستی

صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت

همۀ تپش هایم از آن تو باد، چهرۀ به شب پیوسته!

همۀ تپش هایم

من از برگ ریز سرد ستاره ها گذشته تا در خط های عصیانی پیکرت شعلۀ گم شده رابربایم

دستم را به سراسر شب کشیدم

زمزمۀ نیایش در بیداری انگشتانم تراویدخوشۀ فضا را فشردم

قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید

و سر انجام

در آهنگ مه آلود در نیایش تو را گم کردم .............

                                                    *.........................*

اول با تشکر از دوستي که اين متنو واسم فرستاد!

خيلي حس قشنگي بهم داد!

دوم اينکه يه چند تا نيمچه متن تو ادامه مطلب گذاشتم بخونيد اگه دوس داشتيد!

خيلي با روحياتم جورن!

ادامه نوشته

داستان کوتاه

 

حتما تا حالا داستانهای کوتاه زیادی خوندید، اما تاحالا فکر کردید که کوتاه ترین داستان کوتاه دنیا چیه و نوشته ی کی ؟!!

کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط ارنست همینگوی نوشته شده:

   For Sale: Baby Shoes, Never Worn.
براي فروش : کفش بچه هرگز پوشيده نشده
 
گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از
دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است
 
يعني واسه خوووووووووودش مخي بوده شديد
 
 
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد
 
The last man on earth is sitting alone in his room and all of a sudden a Knock on the door .
 
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند
 
نبايد لو ميدادم اما دوس ندارم بيشتر از اين بگرديد دنبال نويسندش
نويسندش خودمم
 
              
 
دو تا داستان کوتاه باحاله ديگه هم تو ادامه مطلب واستون گذاشتم بريد حتما بخونيدشون خيلي جالب اند
ادامه نوشته

زندگی یعنی چی؟

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!


زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان  نور خدا عشق سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم
.

"سهراب سپهری"


توصیه هاي یک مشاور روانشناس به دختران در موردآقایان


وقتی مردی شما را بخواهد، هیچ چیز نمی تواند جلوی او را بگیرد.

اگر شما را نخواهد، هیچ چیز نمی تواند نگهش دارد.

دست از بهانه گیری برای یک مرد و رفتار او بردارید.

هیچوقت خودتان را برای رابطه ای که ارزشش را ندارد تغییر ندهید.

رفتار آرامتر همیشه بهتر است.

 قبل از اینکه بفهمید واقعاً چه چیز خوشحالتان می کند، با کسی ارتباط برقرار نکنید.

اگر رابطه تان به این خاطر که مردتان آنطور که لیاقتش را دارید، با شما رفتار نمی کند، به اتمام رسید، هیچوقت سعی نکنید که با هم دو دوست معمولی باشید. یک دوست با دوست خود بدرفتاری نمی کند.

پاگیر نشوید.

اگر فکر می کنید که شما را در حالت تعلیق نگه داشته است، مطمئن باشید که حتماً اینکار را کرده است.. 

هیچوقت به خاطر اینکه فکر می کنید گذر زمان ممکن است اوضاع را بهتر کند، در یک رابطه نمانید. ممکن است یکسال بعد به خاطر اینکار از خودتان عصبانی شوید، چون اوضاع هیچ تغییری نکرده است.

تنها کسی که در رابطه می توانید کنترلش کنید، خودتان هستید.

برای رفتاری که با شما دارد، حد و مرز بگذارید. اگر چیزی ناراحتتان می کند، حتماً با او درمیان بگذارید.

هیچوقت اجازه ندهید، طرفتان همه چیزتان را بداند. ممکن است بعدها بر ضد شما از آن استفاده کند.

شما نمی توانید رفتار هیچ مردی را تغییر دهید. تغییر از درون ناشی می شود.

هیچوقت نگذارید احساس کند او از شما مهمتر است...حتی اگر تحصیلات یا شغل بهتری نسبت به شما داشته باشد.

او را به یک بت تبدیل نکنید. او یک مرد است، نه چیزی بیشتر، و نه کمتر.

اجازه ندهید مردی هویت و وجود شما را توصیف کند.

هیچوقت مرد کس دیگری را هم قرض نگیرید. اگر به کس دیگری خیانت کرد، مطمئن باشید که به شما هم خیانت خواهد کرد. 

مردها طوری با شما رفتار می کنند که خودتان اجازه می دهید رفتار کنند.

همه مردها بد نیستند.

نباید فقط شما همیشه انعطاف از خودتان نشان دهید...هر مصالحه ای دو جانبه است.

بین از دست رفتن یک رابطه و شروع یک رابطه جدید، به زمانی برای ترمیم و التیام نیاز دارید....قبل از شروع کردن یک رابطه تازه، مسائل قبلیتان را باید به کل فراموش کنید.

هیچوقت نباید دنبال کسی باشید که مکمل شما باشد. یک رابطه از دو فرد کامل تشکیل می شود. دنبال کسی باشید که مشابهتان باشد نه مکملتان.

شروع رابطه و قرار ملاقات با اشخاص مختلف جهت یافتن بهترین فرد خوب است..

نیازی نیست که با هر کس که دوست می شوید همان فرد موردنظر شما برای ازدواج باشد.

کاری کنید که بعضی وقت ها دلش برایتان تنگ شود. وقتی مردی همیشه بداند که کجا هستید و همیشه در دسترسش باشید، کم کم نادیده تان می گیرد.

هیچوقت به مردی که همه آن چیزهایی که از رابطه می خواهید را به شما نمی دهد، به طور کامل متعهد نشوید.

* این مطالب را برای بقیه خانم ها هم مطرح کنید. بااینکار لبخند به لبان بعضی ها می آورید، بعضی ها را درمورد انتخابشان به فکر می اندازید و خیلی های دیگر را هم آماده می کنید.

می گویند یک دقیقه طول می کشد که یک فرد خاص را پیدا کنید، یک ساعت طول می کشد که او را تحسین کنید، یک روز تا دوستش بدارید و یک عمر تا فراموشش کنيد.

                                        

مرهم!!!

 

يه روزي بهم گفتي اگه نتونم واسه مشکلات راه حلي پيدا کنم،حداقل ميتونم اونا رو بشنوم و واسشون مرهمي باشم!

حالا بارفتنت نه ميتونم غم هايم را به کسي بگويم و نه مرهمي رويشان بگذارم....
!

تازه هرکسي هم که مرا بي تو مي بيند،زخم زبوني از نبودت ميزند که روي تمام زخم هايم نمک ميپاشد....!
 
                       نمک مرهم زخم هايم بود بــــــــی انــصــــافــــــ ؟؟؟!
   
  
باز هم حرف هايم را اين جا برايت نوشتم!
قلمم دارد خشک ميشود... برگرد!

برگرد!

 

نميدونم گذرت هنوز به اين جا ميوفته يا نه...!

جايي که نوشته هاش واسه توئه....

جايي که از اولش به خاطر تو ساخته شد!

اين جا همون جاست که قول داده بودي هر روز بهش سر بزني...!

اما از دوريت داره دق ميکنه...!

تمام حرف هاي بي اسم،مرا به ياد تو مي اندازند...........

شايد اين دفعه خودش باشه!

اما نيست............!

من اشتباه کردم.....

تو برگرد،خودت ميدوني حرفام از ته دل نبود....!

اما بي انصاف تو هم اذيت کردي....!

يکم قبول کن...!

خواهش ميکنم بر گرد.....!

نميخواستم اين قدر جدي شه!!!!!!!!!

اگه بدوني براي برگشتنت چه کار هايي کردم،بهم ميخندي...!

برگرد بزار اينجا کمي صفا پيدا کنه..........

نزار اونقدر خشک شه تا بميره!

بــــــــی انــصــــافــــــ
بــــاور کــــن جــوابــــ
آن هـمه
درد و دل
"رفتن و بي اهميت بودنت"
نــبـــــود.........
تنهام نزار.........خواهش ميکنم!!!
      
بچه ها اينم حرفاي خودم بود....!دعا کنيد برگرده!!!!! 

دو قطره آب يا يه تکه سنگ؟

 

دو قطره آب كه به هم نزديك شوند ، تشكيل يك قطره بزرگتر مي دهند


اما دو تكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشيم ، فهم ديگران برايمان مشكل تر.........

و در نتيجه امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد
آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ به مراتب سر سخت تر

و در رسيدن به هدف خود لجوجتر و مصممتر است

سنگ ، پشت اولين مانع جدی می ايستد

اما آب راه خود را به سمت دريا می يابد


در زندگی باید؛ معنای واقعی سرسختی ، استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت جستجو كرد

گاهی لازم است كوتاه بيايی .............

گاهی نمی توان بخشید و گذشت
اما می توان چشمان را بست و عبور کرد..............

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری
گاهی نگاهت را به سمت ديگر بدوز که نبینی ولی با آگاهی و شناخت

و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت...........

                    
                 
 
       

گاهي وقتها!

 

گاهي واقعا از نبودت خسته ميشوم و دلم برايت به شدت تنگ ميشود!
اما وقتي خدا در گوشم صدا ميزند:
من هستم چه احتياجي به بنده خدا داري....!؟!
نميدانم کجا اما گم ميشوي........!

اينم قلم خودمه!

خاطراتت را هم ببر

 

خسته ام  از بس از نبودنت سوال ميکنند،از اينکه آيا برگشته اي يا نه ؟؟!!!

خسته ام از صدا هايي که از تو ميپرسند.......

خسته ام از اينکه ميپرسند چرا رفت؟؟؟!!!!

تو رفتي،باشه خدا به همراهت خودت خواستي!

پس چرا خاطراتت را جا گذاشتي؟!!!!!!!!!

برگرد و اين خاطرات لعنتي رو هم با خودت ببر!

بي خياليت مانند خنجري روي قلبم خط ميکشد.....

هنگام رفتنت گفتم:برو ديگر برايم مهم نيستي!

اما نبودي و نديدي اشک هايي را که بي صبرانه از چشمانم پايين ميريخت!

هر وقت درد هايم عميق تر ميشوند اشکهايم سنگين ترند....

نميدانم الان کجايي و در چه حالي....

اما ميدانم خيلي راحت به زندگي ات ادامه ميدهي.....!

و اين را هم ميدانم اون خدايي که تو را به من داد به همين راحتي هم گرفت.....

تنها با يک خداحافظي....!

       صبر ميکنم و ميدانم باز بر ميگردي!

بعد رفتنت احساس ميکنم سوراخي در قلبم ايجاد شده سوراخي که به شدت درد ناک است......!

قلبم درد ميکند صدايش گاهي آنقدر بلند است که انگار ميخواهد کنده شود.....

و گاهي آنقدر کند است که احساس ميکنم دارد مي ايستد.....!

بر ميگردي.....!!!!!!

دير يا زودش را نميدانم....!

   

اينم قلم خودمه......واسسسسسسم دعا کنيد!

خدا جونم مرسی


فردا صبح دارم میرم کربلا....!

امام حسین جونم مرسی که طلبیدی...

دوووووووووووووووست دارم.

نقطه های رشد

 

قبلا براي دوست داشتنت دليلي نداشتم....!
اما حالا يه دليل ارزشمندي که دارم اينه که
منو وارد موضوعاتي ميکني که واسم ميشن يه مشکل،
اما وقتي ميشينم بهشون فکر ميکنم و حلشون ميکنم تو ذهنم آرامش ميگيرم....!
و اين حل شدن يه نقطه ي کوچولو تو ذهنمه که نشونم ميده يک درجه بزرگتر شدم....!
ممنونم بابت اين مشکل هايي که گاه و بيگاه ذهنم رو مشغول ميکنه و باعثش تويي...!

                             

قلم خودم بود!

هرکي هستي باش...دلت نيازمند محبت است!

 
قوي ترين آدم جهان هم که باشي،
يه وقتهايي هست که ميخواهي دستي لمست کند!
تني تنت را داغ کند،و طعم لبي را بچشي....!
مستقل ترين آدم جهان هم که باشي،
وقت هايي هست که دلت پر ميزند براي کسي که، ازت بخواهد:
...
مواظب خودت باشي،که آرام رانندگي کني،که شام نخورده نخوابي!
مسافر ترين ادم دنيا هم که باشي،
گاهي دلت ميخواهد کسي باشد،
تا برايت بنويسد:
زود برگرد!
کاش ما هم يکي از اين ادما رو داشتيم!

آرام تر حرکت کن!

 
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

... پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست ت...
وجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
 
                            

رگبار

 

نمي دونم اين حس بده يا خوب! ولي مدتهاست که به دوش ميکشمش!

اما هنوز نميدانم از کجا آمده...!؟

حسي وجود دارد به نام عشق.... عين شين و ميم!سه حرف اما پر از داستان ها و خاطره ها....!

احساس در وجود من عشق نيست..... فقط يه حسه شايد شبيه آن...

احساسي  که خوشحالي او تو را به اوج ميرساند و ناراحتي او تو را به بدترين حالت ها ميکشاند.....

احساسي که وقتي دلتنگ او ميشوي انگار تمام دنيا برايت گرفته است.....

شايد آسمان آبي باشد اما براي تو ابري و ابريست....!

بغض در گلويت مدام مي آيد و ميرود اما باراني نمي بارد....!

لحظه ي رگبار هنگامي شروع ميشود که در کنار او قرار ميگيري!

مانند دونه هاي رگبار پر جنب و جوش ميشوي!

مانند دونه هاي رگبار بي صبرانه به اطراف ميروي.....!

صداي قلبت زيبا ترين صدا ميشود....آري درست مثل رگبار که به پنجره ها ميخورد...!

حالت گيج و مبهمي داري...زمان به سرعت مي گذرد....

            و در آخر تمام ميشود...!

بهترين صحنه ها در جلوي چشمانت مانند پرده اي ميگذرد....

لحظه هاي رگبار را هميشه با خودت ميکشاني.....

بعد از رگبار تا مدتي خوشحالي....!

ياد آور صحنه هاي رگبار تمام زندگي ات را شاد ميکند....

   انسان ها برايت زيبا تر ميشوند....آسمان رنگي جديد ميگيرد...!

اما افسوس باز شروع ميشود...!

باز دلت براي لحظه هاي رگبار تنگ ميشود و باز دلتنگي و دلتنگي....

ديگر شب ها با ياد اوردن لحظه ي رگبار گريه ميکني!

به اميد اينکه فردا شايد رگبار بيايد بيدار ميشوي....!

آسمان دلت باز ميگيرد و باز تنها ميشوي....!

انسان ها باز عوض ميشوند...!

انگار کل دنيا دست به دست هم ميدهند که دلت را بيشتر تنگ کنند.....!

دلم باز براي رگبار وجودم از وجودت تنگ شده...!

و باز دلم گرفته است...!

ابر هاي آسمانت را به دلم بفرست بگذار بار ديگر رگباري شود براي قلبم....!

 

متن خودم بود....!

باز برايش نوشتم اما او نيامد...!

خلوتي با خدا!

سلام بر مهربانترينم!

خدا جونم حالت خوبه؟؟!!!خوش ميگذره از اون بالا ديدن بنده ها؟؟؟!!!

البته چه خوبي.....همش بدي ميبيني! اره بديه ادما...!

دارم برات نامه مينویسم چون نميدونم چرا احساس ميکنم ازت دور شدم....!

خدا جونم از کجا برايت حرف بزنم؟؟؟!

از احساس هايي که روز به روز به راحتي زير پا له ميشه....!

از دل هاي کوچکي که با يه نگاه داغون ميشه!!!؟!

از دلم برايت بگم؟؟؟!!!!

دلم پر شده از غم .....غم هايي که دليلش دوري از توست....!

چرا خداجونم دستمو ول کردي؟؟!!!

دستام به دستاي گرمت نياز داره.....!

بي تو دستام ميلرزه.....! چشمهايم پر از اشک ميشوند....!

چقدر جديدا واژه ها سخت ميان زير قلمم.....

چقدر حرف زدن باهات سخت شده....!

تو از ما دور شدي يا ما از تو.......!!

چقدر بين بودن هايت با نبودن هايت فرق است....

فرسنگ ها...دريا ها....کوه ها....!اين ها که کمند.....خيلي بيشتر....!

راه به تو رسيدن رو دوست دارم....!

خدايا دلم ميخواد بيام تو بغلت.....!

دستاتو بزاري رو شونه هام مثه دستان يه پدر....مثه آغوش يه مادر....!

تو بغلت گريه کنم.....!

خسته ام از بس گاه خيانت ديدم....گاه بي رحمي....گاه جدايي....!

دستان مادري که به دنبال بچه اش ميگردد.....!

چشمان منتظري که در خيابان ها به دنبال يه سرپناه ميگردد....!

خدايا از بهشت مارو بيرون کردي.....اما چرا فرستادي تو جهنم؟؟؟؟!!!

پس زمينت کجاست؟؟؟؟!!!!

خدايا صدايم بهت ميرسه؟؟؟؟!!!!!

خدايا ساده بگم دوست دارم !!!!

کاش مثل فرشته ها فقط عبادت ميکرديم.....

کاش همش کنارت بوديم....!

کاش به خاطر خودمون اين قدر با فراموش کردنت همه رو آزار نميداديم!

خدا جونم چقدر دلم گرفته....!

کجاست آنجا که فقط من باشم و تو....؟!!!

کجاست انجا که فکر هاي پريشان از ذهنم پاک شود.....؟!

وجودم پر از تو بشود....!

خالي از همه ي ذهنيت ها!

ذهنم کلمات را گم کرده....!

خدايا قبلا بهت چي ميگفتم....!فراموشي هم به اين فکر ها اضافه شده....!

امان از اين زندگي....!

خدايا دوستت دارم بيشتر از همه....!

آغوشتو بروم باز کن....!

   

قلم خودم بود!

عاشق یعنی کسی که قلبش از چشمهایش میچکد

 

يک کرگدن جوان، تنهايي توي جنگل مي رفت. دم جنبانکي که همان اطراف پرواز مي کرد، او را ديد و از او پرسيد که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: يعني تو يک دوست هم نداري؟

کرگدن پرسيد: دوست يعني چي؟

دم جنبانک گفت: دوست، يعني کسي که با تو بيايد، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولي من که کمک نمي خواهم.

دم جنبانک گفت: اما بايد يک چيزي باشد، مثلاً لابد پشت تو مي خارد، لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را بخاراند، يکي بايد حشره هاي پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمي توانم با کسي دوست بشوم. پوست من خيلي کلفت و صورتم زشت است. همه به من مي گويند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزيز، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب ديگر چيست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: اين که امکان ندارد، همه قلب دارند. کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمي بينم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمي کني، آن را نمي بيني؛ ولي من مطمئنم که زير اين پوست کلفت يک قلب نازک داري.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً يک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو يک قلب نازک داري. چون به جاي اين که دم جنبانک را بترساني، به جاي اين که لگدش کني، به جاي اين که دهن گنده ات را باز کني و آن را بخوري، داري با او حرف مي زني.

کرگدن گفت: خب، اين يعني چي؟

دم جنبانک جواب داد: وقتي که يک کرگدن پوست کلفت، يک قلب نازک دارد يعني چي؟! يعني اين که مي تواند دوست داشته باشد، مي تواند عاشق بشود.

 کرگدن گفت: اينها که مي گويي يعني چي؟

دم جنبانک گفت: يعني ... بگذار روي پوست کلفت قشنگت بنشينم، بگذار...

کرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يک جمله ي مناسب مي گشت. فکر کرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند. داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را با نوک ظريفش برمي داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست دقيقاً از چي خوشش مي آيد.

کرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين که من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي کوچولوي پشتم را بخوري؟

دم جنبانک گفت: نه اسم اين نياز است، من دارم به تو کمک مي کنم و تو از اينکه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري، يعني احساس رضايت مي کني. اما دوست داشتن از اين مهمتر است. کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد اما فکر کرد لابد درست مي گويد. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدن مي نشست، هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي کوچک را از لاي پوست کلفتش برمي داشت و مي خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبي داشت.

يک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو اين موضوع که کرگدني از اين که دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و حشره هاي پوستش را مي خورد احساس خوبي دارد، براي يک کرگدن کافي است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافي نيست.

کرگدن گفت: بله، کافي نيست. چون من حس مي کنم چيزهاي ديگري هم هست که من احساس خوبي نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مي خواهم تو را تماشا کنم. دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد، چرخي زد و آواز خواند، جلوي چشم هاي کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.. اما سير نشد.کرگدن مي خواست همين طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد اين صحنه قشنگ ترين صحنه ي دنياست و اين دم جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن روي زمين. وقتي که کرگدن به اينجا رسيد، احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد.

 کرگدن ترسيد و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزيزم، من قلبم را ديدم، همان قلب نازکم را که مي گفتي. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد.

 آمد و روي سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يک عالم از اين قلبهاي نازک داري.

کرگدن گفت: اينکه کرگدني دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتي تماشايش مي کند، قلبش از چشمش مي افتد يعني چي؟

 دم جنبانک چرخي زد و گفت: يعني اين که کرگدن ها هم عاشق مي شوند.

کرگدن گفت: عاشق يعني چي؟

دم جنبانک گفت: يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد.

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشايش کند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد، يک روز حتماً قلبش تمام مي شود. آن وقت لبخندي زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عيبي دارد، بگذار تمام قلبم براي او بريزد .

    

حرف هايت

 

سلام بهونه ي من براي نوشتن....!

بعد از مدت ها باز صدايت در گوشهايم پيچيد.....!

چقدر لحن صدايت.....لحن حرفهايت عوض شده....!

عمق صدايت بعد اين همه مدت که در دل باهات حرف ميزدم برايم نا آشنا بود...!

در حرفهايت فکري نهفته بود که با تمام روحم بازي ميکرد....!

          کاش کمي مثل تو بودم.....!!!

صداي شکستن روحم مدام در حرفهايم ميپيچيد....!

   ساکت بودم مگر صداي بغضم را نشنوي!!!!

   ايا صداي شکستن دلم را شنيدي....

                                            صدايي سهمگين که تا فرسنگ ها شنيده ميشد....!

 هر لحظه قلبم دچار کوبش ميشد....!

      کوبشي فرا تر از آنچه در فکرش را بکني....!

                        تمام خاطراتت در ذهنم به تصوير کشيده شد....!

  با آن حرفي که باز هم در گلويم خشک شد و نفهميدي!!!!!!

  ميبيني بعد مدت ها حس نوشتن را به قلمم برگرداندي....!

       مدتها در انتظار جرقه اي براي نوشتن از دلهايمان بودم....!

                     ناراحت نشو....دل من و دل تو....!!!!!

                                جدا از هم....!

                                             تا نخواهي که يکي نميشوند....!!!!!!!

تنها واژه اي در انتها مينويسم برايت......

               بدان در عمق درد هايم ناله ام اين است....

                با من بمان!!!!

                         

قلم خودم بود اين متن

میلاد امام زمان مبارک!

 

با سلام اي آقا،شبتان مهتابي،روز ميلاد شما در پيش است...
عرض تبريک آقا..... و کمي بيتابي،
چشم عالم به دقايق نگران خواهد شد....
کوچه ها منتظرند...،
دشتها حوصله سبزه ندارند دگر،
...
پس چرا دير آقا....
اي نفس ها به فداي کف نعلين شما،
اندکي تند قدم بر داريد.....
مهدي جان،ولادتت مبارک!
اللهم عجل لوليک الفرج
 
         

به یاد روزهای بارانی!

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.


دومین روزچطور؟

پیش بینی اش کرده بودی

چتر آورده بودی

من غافلگیر شدم

سعی میکردی من خیس نشوم

شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود 

سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد میکنه

حوصله نداشتی سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی

و شانه راست من کاملا خیس شد

.

.

.

و چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

با یک چتر اضافه اومدی

مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها

دکتر علی شریعتی