برف مشکی

خدایا با توام حواست کجاست؟

                                    تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net 

با سلام

پیش از آنکه به تماشای این وبلاگ بپردازید لازم است به چند نکته که در زیر اشاره شده توجه فرمایید؛

1.تمام مطالب جدید در این وبلاگ در پایین «سخن پیشین»قرار می گیرد.

2.نگارنده ی تمام مطالب مشخص شده ومطالبی که در بالای آن عنوان«کویریات من(نوشته هایم)»درج شده است به قلم خودم می باشد.

3.تمام شعرهایی که درلابه لای مطالب قرار میگیرد از رضا صادقی میباشد.

4.منتظر نظرات ارزشمند شما...

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 22:39 توسط محمد| |

سخن پیشین

در آن هنگام که برفهای سفید زمانه پای خسته ی تو را در بند کرده اند ونگاه دریاییت را به خود خیره ،لحظه ای چشمانت را ببند ،برگرد،بایست وبشنو برفهای عاشق مشکین نگاه تو را می خوانند .و تو در صداقت رنگ مشکی نگاهشان تردید به خود راه مده؛ باشد که زندگی کنی،لاغیر!

پس بیا وسردی اتاق تنهایی مرا باگرمی قدمهای نگاهت...

...ای دوست تمنای نگاه تو را میکنم تا پاره های تنم را در«برف سیاه» به نظاره بنشینی..  

محمد خافی                     


نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 21:33 توسط محمد| |

آماده رفتن بودم

همه چیز را آماده کرده بودم

از آذوقه 

تاوسیله سفر

اسبی سرحال را انتخاب و آن را زین کردم...

پای در رکاب ضربه ای نوازشگر زدم تا راه بیوفتد اما...

ضربه و ضربه و ضربه

آه این اسب مجسمه بود...وسیله اشتباه...

این بود داستان یک فریب

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۴ساعت 18:57 توسط محمد| |

عجیب است...

بازگشت؟!

در ذهنم هم نمی گنجید...

زمان تغییر کرده اما من تغییر تر...شروع را تمام کرده و در نقطه ی آغازی دیگرم.من کجا و آنها کجا؟

نمیدانم...

نوشته شده در جمعه پانزدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 22:36 توسط محمد| |

یکی یکی واژه ها را رژه میروم و پس می زنم تا به تو می رسم .چه کرده ای که انتهای هر حرف اسم تو سوزی به جان دفترم می افتد؟ مگر قلم چه گناهی کرده است که باید اسم تورا پیاده کند روی دفتر خسته ام؟مگر چشمان تو چه دیده که قلم تاب بیان ندارد؟به درب سوخته که میرسم قلم از دستم فرار می کند ؛ به دستان بسته که می رسم مغزش می شکند...مگر کبودی اش چطور بود که قلم رنگ نمی دهد؟ شبانه و مخفیانه به آسمان رفتن را یادت هست ؟؟ این ها که تازه شروع ماجرا بود...شروع غربت. از کجایش بنویسم ؟؟؟از مردمان بی وفا یا از چاه پر شده از آب دیده؟!از سجاده ی غارت شده ی بی امام یا از تابوت متشعشع؟ هنوز میانه ی سطر دفترم هستم چرا قلم بی جان من آرزوی مرگ می کند؟یعنی نمی خواهد از بلندی و گودی بنویسد ؟ از  آسمان خونین چه؟ از گوش های تشنه ی نوازش چطور؟حتی از قطعه های جدا از هم و درخشان هم نمی نویسد!! قلم که لباس بلندی نداشت تا زیر پایش برود پس چرا از روی میز افتاد؟سنگ زبان بر دل زخمی دردناک تر است یا سنگ کینه بر سر بی حفاظ؟ دلتنگیه سه ساله را چگونه رفع کردی که دیگرصدای  دلش نمی آید؟ شرم بر گونه ی دفترم بیداد می کند بهتر است نقطه ای بگذارم و.... ته خط .

یا زینب ...

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۲ساعت 14:31 توسط محمد| |

عموما نمیتوان سخت یا سهل بودن یک امر را "بد" تلقی کرد چون در کنار خیلی از سختی ها شیرینی ها و جذابیت های ویژه ای نهفته است و از طرفی ممکن است سهل هایی باشند که سراسر خستگی و عذاب باشد.اما نکته اینجاست که غالبا این خودمان هستیم که سهل یا سخت بودن را می سازیم.می توان گفت سخت یا سهل بودن یک امر تا حد زیادی بسته به نگرش ما به آن می باشد و مادامی که نگرشی مثبت یا منفی به آن داشته باشیم، نتیجه نیز از آن برداشت می کنیم.

یکی از دلایلی که یک امر را برای انسان سخت و در عین حال شیرین می کند علاقه مندی به آن می باشد.اما...

اما گاه اموری پیش می آید که نه می توان به آن علاقه داشت و نه می توان نسبت به آن ها بی تفاوت بود و اگر انجام این کارها دشوار نیز باشد دیگر کنار آمدن با آن کار ساده ای نیست.

اموری که این روزها از سر و کول من بالا می روند...

نوشته شده در دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۱ساعت 23:10 توسط محمد| |

صرفا هر توفیقی در موقعیتی برای پیروزی در آینده و در همان موقعیت مشابه کافی نیست.هر موفقیت را می توان از جنبه های مختلف بررسی نمود.گاهی اوقات موفقیت برگرفته از اقبال و شرایط فراهم شده ی آن زمان می باشد و ممکن است بعدا برای کسب پیروزی در همان هدف قبلی لازم باشد راه ناهموار تری را طی نمود.گاه این راه آنقدر ناهموار می باشد که لزوما رسیدن به هدف دست نیافتنی می شود و گاه در حد یک رویا...

اصل "کامیابی" و موفقیت را نمی توان صرفا رسیدن به هدف دانست.گاها نرسیدن به هدف ، یک پیروزی بزرگ است که ممکن است انسان در همان لحظه قادر به درک آن نباشد.

اما به هر حال آدمی روزانه به دنبال اهداف و آمال مختلفی است که رسیدن به آنها را پیروزی خود میداند – حداقل تا لحظه ی توفیق و رسیدن- که این موجب پویایی و حرکت تند آن ها به سوی هدف می شود.حال اگر این هدف ارزنده نباشد و یا ارزشی در حد کسب اولویت بهتر نسبت به سایر اهداف را نداشته باشد و در عین حال ما افکار خود را به سوی آن و فقط آن سوق دهیم موجب می شود که پیروزی در آن ، شکست های جانبی در سایر زمینه ها را در پی داشته باشد.

لذا قبل از هر تصمیم گیری در مورد هدف می بایست به ویژگی ها ، اهمیت و عواقب آن اندیشید.

کاری که این روز ها برای من سخت شده...

نوشته شده در جمعه بیست و ششم آبان ۱۳۹۱ساعت 18:37 توسط محمد| |

سرازیری قطره های مروارید گونه ی دیدگان تو نمکی ست بر زخم های خود ساخته ی وجودمن.

برخیز و اینبار با نگاهی سرشار از تجربه و امید و برای شروع فصلی تازه در مسیر سخت و سراشیبی تند زندگی به دنبال آغاز باش.

سکوت و خروش و جوشش وفریاد برای بودن یا نبودن همچون آب در هاونگ کوبیدن است.بدان که هر بودنی آغازیست برای نبودن ها...

دلبستگی شروعی ست برای مرگ بودن ها.سر به بالا گیر و چشم به آسمان بدوز و بدان که فراموشی واژه ایست نا آشنا برای این آشنا.

دست های سرده بودن ها را رها کن و خیز بگیر برای جنگیدن با گرگ های آشنای کوچه ی حیات.

وبدان که فراموشی واژه ایست  ناآشنا برای این آشنا

                                                                                                    یا حق...

نوشته شده در سه شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 19:41 توسط محمد| |

دیروز؛ به دنبال راه فرار،خسته و وامانده از مسیر مقاومت،کوچه به کوچه در پی تولد مرگ

امروز؛ خسته و وامانده از فرار ،گذران روزگار پس از مرگ،هبوط تعقل وتجربه

فردا؛سرشار از امید و خسته از پیروزی و پرواز اندیشه ها...

چندگاهی بود سکوت رخنه کرده بود بر دل بیمار و قلم خسته از هجمه فریادهای دل و دیدگان خسته از رویت هلال غم در ماه پریشانی...هنوز عرق خستگی از پیشانی قلم خشک نشده

می نویسم برای فصلی تازه از سکوت،برای فصلی سرشار از شکوه و لبریز از بی خیالی.

عروج نبودن ها در فصل سکوت؛ عذابی بود بس ناجوانمردانه که ریشه های درخت پا به سن گذاشته ی تکرار با هم بودن را خشکانده بود.

هرروز با ریسمانی تازه تر، چنگال می زنم بر وجود خود تا از کوه کهنگی ، گذشته و به دریای لایتناهی «او» نایل شوم.

می دانم تو می مانی ،می دانی من می دانم ،بدان که میجنگم و هرروز محکم تر از دیروز.

نوشته شده در سه شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 19:40 توسط محمد| |

تنها...آرام...خسته...سرشار از افکار پریشان،فدم زنان به سمت تخت می روم.قصد خوابیدن ندارم ولی حوصله ی بیدار ماندن هم ندارم.روی تخت درازمی کشم و به سقف نگاه می کنم،ستاره ای ندارد.چشم هایم را می بندم،ظلماتی ندارد.دوباره باز میکنم و به دیوار کناری خیره می شوم.ساعتی آنجاست،عقربه هایی دارد،هر عقربه که چاق تر است از همه خسته تر به نظر می رسد و آرام تر راه می رود.یکیشان عجیب عجله دارد،انگار به گمانش این راه پایان دارد...هه...نمی داند که دارد دورخودش میچرخد.این روز ها من هم شدم عقربه ی چاق ساعت.هر بامداد که به 00:00 میرسم دوباره تکرارمی شوم.در این روزگار غریب در این دنیای نامرد یک مرد پیدا نمی شود که یک شب ما را شام دعوت کند.مدتهاست همه گویند گرانی،گرانی،گرانی...اما از آن طرف گوشی عوض می کنند لب تاپ می خرند،دوتا دوتا ماشین سوار می شوند یک شب ما را بلبل عنبرانی یا معین درباری ای دعوت نمی کنند.بابا مردیم از بس ساندویچ خوراک خوردیم.حد اقل یکی پا بشه دنگی دونگی بریم یه جایی(سگ خور).همتون چسبیدین به فیس بوک یادی از ما نمیکنید. خلاصه با وجود خستگی فراوان و قصد ادامه تحصیل و با وجود شبهای بی ستاره و مجرد بودن همین لحظه آمادگی خود را برای هرگونه سور چرانی،مرده خوری،64 و...اعلام میکنم.هم اکنون نیازمند یاری جیبتان هستیم.

کرسی شعر 2

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم                   آخه دل به شیشلیک  نسپرده ایم

چو بشقاب خالی لب پنجره                پر از معده های ترک خورده ایم

اگر جوجه سرخ است ما دیده ایم         اگر نون  سفید است ما خورده ایم

تورو جون هرکی که دوستش داری       مارو یک کبابی بده گشنه ایم

نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۰ساعت 1:33 توسط محمد| |

پسرک سنگ قبر سردی را در آغوش گرفته بود.اشک هایش از لابه لای شیارهای اسم  روی سنگ عبور میکردند.شمع تمام شده بود ،بوی گلاب باد را مست کرده بود،گلبرگ ها اسیر باد شده بودند.

کمی آن طرف تر مردی سالخورده در میان جمعیتی اندک با شال سبزی روی عبایش روضه ی علی اکبر می خواند،گویا جوانی ناکام زیر خاک بود ....کسی گریه نمیکرد.

باغبان قبرستان نهال ها را سیراب می کرد،خسته به نظر می رسید،هر روز مرگ می دید،هرروز مرگ را تجربه می کرد اما...

پسرک هنوز سنگ را در آغوش گرفته بود...

زن و مرد جوانی کنار قبری ایستاده بودند و فاتحه می خواندند.چند ضربه به سنگ زدند و دستانشان را در جیب فرو بردند...هوا سرد بود...

پسرک هنوز سنگ را در آغوش گرفته بود...

دختر و پسر جوانی دست های یکدیگر را گرفته بودند و روی سنگ ها راه می رفتند،هر روز از این راه از مدرسه به خانه بر می گشتند،دختر می خندید،پسر به او مینگریست...

پسرک هنوز سنگ را در آغوش گرفته بود...

باغبان هر روز پسرک را می دید،پسرک همه چیز را برایش تعریف کرده بود،از گل فروشی برای خرج درمان مادرش تا نیش های مردم تا تاسرد و سفید بی حرکت شدن مادرش تا نگاه مادر در لحظه ی آخر تا.....مادرش تنها کسی بود که  بعد از  رفتن پدر معتادش برایش مانده بود.

باغبان همانطور به پسرک خیره مانده بود،پسرک دیگرگریه  نمی کرد،گویا خواب رفته بود.باغبان رفت تا بیدارش کند.صدازد،تکان داد،فریاد کشید،پسرک چشم باز نکرد.اشک روی گونه اش یخ زده بود.

دیگر تنها نبود،اینبار سنگ اورا در آغوش گرفته بود.

شاید همین؛دلیل خنده ی روی لبانش بود...

نوشته شده در شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۰ساعت 0:30 توسط محمد| |

*گوشیم رو روی ویبره گذاشتم، رو میز داره می لرزه میپرسه داره زنگ می خوره؟ پ ن پ، خربزه خورده فکر اینجاش رو نکرده...

*می خوام برم خونه چشمام قرمزه... به رفیقم می گم چشمام قرمزه؟ میگه آره می خوای همین جوری بری؟ پ ن پ، صبر می کنم تا سبزشه بعد حرکت می کنم.

*به استاد می گم: لطفا کمکم کنید دارم مشروط می شم! میگه نمره می خوای؟ پ ن پ، نظر شما رو درمورد مقدار و جنس خاکی که باید بریزم تو سرم می خوام!

*رفتم جیگر بخرم، می گم یه دست جیگر می خوام، میگه جیگر گوسفند؟ پ ن پ، مهربون جیگر خودت رو!

*وسط خیابون ماشین محکم زده بهم، پخش شدم رو زمین، میگه تصادف کردی؟ پ ن پ، تو محوطه جریمه خودم رو انداختم زمین از داور پنالتی بگیرم! میگه زنگ بزنم اورژانس؟ پ ن پ زنگ بزن برنامه نود فردوسی پور ببین پنالتی بود یا نه.

*شب کولر رو از سرما خاموش کردم داداشم میگه سردت شده که داری می لرزی؟ پ ن پ، رفتم رو ویبره، نگران نباش بگیر بخواب شارژم تموم می شه، منم می خوابم!

*پسره اومده خواستگاریم، می گم من الان می خوام درس بخونم. می گه یعنی چند سال دیگه می خواین ازدواج کنین؟ پ ن پ 10 دقیقه صبر کنی این صفحه رو بخونم درسم تموم میشه!

*رفتم الکتریکی می گم آقا سه راهی دارین؟ میگه سه راه برق؟ پ ن پ، سه راه آذری، دربست.

*رفتم پرنده فروشی میگم آقا قناری های نر و مادتون کدومان؟ میگه می خوای بخری؟ پ ن پ، مامور منکراتم اومدم ببینم قفس شون یه وقت مختلط نباشه!

*رفتم سوپرمارکت می گم یه نوشابه بزرگ بده... میگه یعنی خانواده باشه؟ پ ن پ، مجردم بود اشکالی نداره، فقط محجوب باشه، اهل دود و دم هم نباشه!

*رفتیم غار علیصدر. به رفیقم خفاش نشون دادم، میگه وای خفاشه! پ ن پ بتمن بود. اجاره خونه گرونه اینجا سکونت داره فعلا.

*تمام پام رو گچ گرفتم، دوستم اومد خونمون عیادت، می پرسه شکسته؟ پ ن پ، رفیقم اورتوپده، یه تعارف زد منم تو رودروایستی موندم.

*تو صف عابر بانک وایسادم، یارو اومده می گه تو صفی؟ پ ن پ، وایسادم اینجا که تو پولوتو گرفتی انگشتتو با زبون من خیس کنی پولت رو بشماری!

*سوار تاکسی ام. میگم آقا نگه دارید، میگه پیاده می شی؟ پ ن پ، میخوام باد لاستیکارو چک کنم!

*هفته پیش مریض شدم، رفتم آمپول بزنم. آمپول ها رو دادم به پرستاره. میگه آمپول بزنم؟ پ ن پ، توش آب پر کن تفنگ بازی کنیم!

*صدای خر و پفش نمی ذاره بخوابیم. تکونش دادم از خواب پریده، میگه سر و صدام اذیتت می کنه؟ پ ن پ، فقط خواستم بگم جنس صدات رو دوست دارم، می خواستم بت بگم سعی کن تو اوج که میری رو تحریرات بیشتر کار کن...

*بابام با چکش به جای میخ زده به دستم از درد دو متر رفتم آسمون اومدم پایین... تازه می پرسه خورد به دستت؟ پ ن پ یاد گل خداداد عزیزی به استرالیا افتادم، دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، عجب گلی بود عجب گلی

*یارو با موتور زده بهم... خوردم زمین سرم شکسته داره خون میاد؟ اومده میگه سرت داره خون میاد؟ پ ن پ من خودنویسم جوهرم پس داده.

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:45 توسط محمد| |

سال 365 روز است در حالی که:

1- در سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند.

2- حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوامطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین263 روز دیگر باقی می ماند.

3- در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعاً 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند.

4- اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعاً 15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند.

5- طبیعتا ”2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند.

6- 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند.

7- روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.

8- تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند.

9- در سال من 10 روز را به بازی میگذرانم. پس 6 روز باقی میماند.

10- در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است .

11- سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی می ماند.

12- یک روز باقی مانده همان روز تولد منه. چگونه می توان در آن روز درس خواند؟


نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:38 توسط محمد| |

از این همه نامردمی ها قلبم داره میگیره کم کم
من از تو میپرسم خدایا ! اینجا زمینه یا جهنم ؟
وقتی برای گریه کردن باید از این دنیا جدا شد
وقتی واسه آزاد بودن باید اسیر آدمها شد
وقتی دروغ رو میشه نوشید شیرین و آسون تا همیشه
معلومه توی سفره هامون طعم حقیقت تلخ میشه
شاید تو این ظلمت خدایا تو ساحل رو از یاد بردی
گم شد تو دریا کشتی عشق سکان رو دست کی سپردی ؟
اینجا سر هر چهار و پنجش این خلق درگیر نبردن
حق با ملائک بود وقتی با ناامیدی سجده کردند !
میگن وقتی میخوای از این همه بدبختی راحت شی
یا باید بگذری از جون یا هم رنگ جماعت شی
باید اونی شی که میگن ، باید اونی شی که میخوان
چه رنجی داره تن دادن به این دنیای بی وجدان !
                                                                                                                       
                                                                                                   رضا صادقی
نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 22:50 توسط محمد| |

اشکها در راستای گرانش زمین از روی تپه ی سرخی که گونه گویندش عبور می کنند ودر آغوش صفحه ی سفید کاغذ جای میگیرند.هر قطره در آغوش کلمه ای آرام گرفته؛کلماتی چون علاقه،خیانت،تردید،مبهوت،نفرت،جدایی و...

فضای اطراف قلم ابری و غبار آلود است.جاده ی کاغذ از بارندگی  شدید لغزنده شده ولی قلم هم چنان استوار واژه ها را رژه می دهد.دفتر خاطرات را ورق میزنم.بوی اشک می دهد ،بوی تو،بوی آه،بوی حماقت،گاه گاهی بوی لبخند...همه رابا تمام وجود استشمام می کنم.

چند گاهی ست قفسی ساخته ام از جنس خیال،تا به آواز دلم که در آن زندانی ست

زنده سازم همه ی خاطره ها،زنده سازم همه بودن ها را،همه ی ترس نبودن ها را

در قفس است که غریب ترین واژه را حس می کنی.واژه ای جامانده از داستان های کهن که فقط در افسانه ها یافت می شود.واژه ی ناشناخته ی «یار» که در آرزوی حس آن حتی برای لحظه ای هستم...یافت می نشود

کرسی شعر

بشکند این دست که نمک ندارد                        دهکده ی دلها ملک ندارد

دوستی و مرحمت بر مردم زمانه                        چیزی،جوابی جز کتک ندارد

هرکس که این روزها آید به میدان                      فکری،خیالی جز کلک ندارد

پی نوشت:به دنبال این پست اینجانب به شدت از تمامی شاعران و جامعه ی شعرا به خاطر شعر نماهایم(چه آن شعر نو ِچه آن ۳بیتی)پوزش عرض نموده وطلب مغفرت می کنم.

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 22:50 توسط محمد| |

 

سرگردان و حیران در عجب روزها بودم،سوال ها وجواب ها در خیابان دلم صف کشیده بودند.در تکاپوی پاسخ،در آرزوی جوابی آرام کننده به دنبال راهی برای گریز از این جزیره ی دور افتاده از دلها...ناگاه خیال تو بر دلم بارید،خیالی که کاش همیشه ببارد وببارد و ببارد...

خیالی که هر موج سرکشی را آرام میکند و همچون نسیم بهاری به ساحل میرساند وهر گمشده درخود را یافت می کند ...

دوباره چند گاهی از تودور شدم،تو نزدیک بودی من دور می اندیشیدم؛صدا که نه فریاد می زدی اما نمیشنیدند گوشهای سرکشم.سراپا لبریز بودم از حماقت های تو خالی.ظرف دلم پر از خالی ترین هابود،گویا طویله ای شده بود برای هر خر و الاغی...

از یاد رفته بودی و همیشه به یادم بودی.حال در این هنگامه دوباره به سراغ تنهاییت آمده ام ای تنهاترین.تا شادی وآسودگی بوده اثری  از تودردل نبوده وتا رنج واندوه بیاید آنجاست که یادو ذکر همه میشود تو...

باشد که مالامال باشم از اندوهی که سرانجامش تو باشی.سرانجام با تو بودن تجربه ی آغوشی گرم و پروازی تکرار ناشدنی ست.

همچون گذشته یادم کن،نگاهم کن،صدایم کن و رهایم کن از رها ناشدنی های روزگار ای مهربان ترین...با لبخند میگویم:

دوستت دارم

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 23:40 توسط محمد| |

یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد

پس نگو نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست
قبول ندارم
گر چه به ظاهرجسم خسته است
ولی دل دریایست
تاب وتوانش بیش از اینهاست
دوستت دارم
وتاوان آن هرچه باشد … باشد
دوستت خواهم داشت بیشتر از دیروز
باکی ندارم از هیچ کس و هرکس که تورا دارم عزیز
یه روز از همین روزا روی شب پا می زارم
توی قاب لحظه ها عکس فردا می زارم
تا که خوُبِ خوب بشه
زخمهای دل واپسی
عشقُ مرحم می کنم روی دلها می زارم

برگرفته از دکلمه ای با صدای استاد پرویز پرستویی

نوشته شده در شنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۰ساعت 12:51 توسط محمد| |

طلسمو باید بشکنیم ماهم بشیم مثل همه       حالا که بی وفائیه ما بی وفا تر از همه

هیچکسی غیر از خود ما به داد ما نمیرسه         عاشقیاروهم دیدیم به هوسه یه باربسه

عاشقی تو دوره ی ما والا سر و ته نداره             چیز به این بی ارزشی چه چه و به به نداره

کویر خشک دل ما حالا زده هزار ترک                  غم دیگه بسه نازنین هرکی نموندش به درک

...

چاکر هرچی با مرام مخلص هرچی با وفا          در به در و هلاک یک همدم پاک و با صفا

خلاصه اینکه نازنین گذشته هارو بیخیال          پروازو عشقه با صفا حتی بدون پر وبال...

                                                            

                                                

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۰ساعت 23:47 توسط محمد| |

یاد می گیرم از تو اینو که برم به یک بهانه        اسم این کارو بذارم راه حل عاشقانه

توی اوج اشک عشقی یاد میگیرم که بخندم    هرکی سوخت و باخت مهم نیست مهم اینه من برندم

ازتوآینه ساخته بودم به چه سادگی شکستی  توی کارت مونده بودم اما ثابت کردی پستی

من به غصه وا نمی دم به تو هم بها نمیدم       تو فقط یه نقطه بودی من تورو صدا می دیدم

نوشته شده در شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۰ساعت 1:2 توسط محمد| |

هنوز حرفای  ناگفته  دارم  گوش کن                               تو هم این زهرتلخ نفرت ونوش کن

آره توراست میگی عشق بچه بازی نیست                     همون  بهتر بری مارم  فراموش کن

تو آبروی عاشقی رو پاک بردی                                      دارم جدی میگم برای من مردی   

چقدر ساده بودم که باورت کردم                                    عزیزم بودی و خونمو میخوردی

نوشته شده در جمعه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۰ساعت 23:41 توسط محمد| |

فرهادی بود برای تلخ ترین شیرین زمانه...

تمام کوه هارا قطعه قطعه کرد و شیرین هم به پاس تشکر قلب فرهاد را تکه تکه.

اگر در مسیر زندگی شیرین کوه غمی بود فرهاد با دینامیت احساس آن را متلاشی می کرد...صرف شد هر روز و هر روز.هرروز بیشتر از دیروز.

روزهای سخت فرا رسید...

روزهایی که کوه های غم مقابل فرهاد قرارگرفته بودند اینبار.نوبت شیرین شده بود.فرهاد میدانست که او نمی تواند یا اگر هم بتواند نمی خواهدکوه هارا از بین ببرد اما انتظار نداشت که حتی چکشش را از چنگش در آورد تا مجبور شود دست خالی کوه را از میان بردارد.

فرهاد آنقدر کوه کنده بود که این را هم میتوانست اگرچه سخت امابا دست از میان بردارد و  همینطورنیز شد اما نمیدانست کوه خیانتی که شیرین برای او علم کرده را چگونه از بین ببرد.فرهادمن دیگر توانی ندارد...دل و دست او پینه برداشته از  آن همه کوه برداشتن این را چگونه بردارد؟؟!!

انتقام!!!این تنها فکریست که به ذهن فرهاد می رسد.اما نه،حتی ارزش انتقام هم ندارد.باز روزی مسیر شیرین به مسیر فرهاد می خورد،باز روزی خواهد رسید که کوه خیانت راه او را بسته باشد.

باشد که باز رسد...

نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۰ساعت 8:13 توسط محمد| |

چندی پیش کریستوف کلمب دلم در دریای قلبم سفری تازه آغازکرد.به دنبال کشف ناشناخته ها...

کشتی کریستف در ساحل غم و اندوه لنگر انداخته بود.منتظر بود تا تمام مسافران سوار شده و راه افتد.تنهایی ،رسوایی، خستگی،بیزاری،شکست،غرور،خطا،جفا،مجنون وقلم مسافران این کشتی بودند.قلم قصد نداشت سوار شود خسته بود می گفت بگذارید تا اینجا بمانم اما دل به او دستور داد تا سوار کشتی شود.دل چه می دانست؟؟؟

کشتی به راه افتاد...روزها وشب ها و ماه ها پشت سر هم می گذشتند.سفر بی هدفی شده بود.کریستف خسته شده بود.در فکر بازگشت بود اما نمی دانست چگونه ؛برایش سخت شده بود بازگشت...

در مسیر؛ ناگاه دزدان دریایی به کشتی حمله کردند.تنهایی مجروح شده بود ،خطا بدنش ورم کرده بود بزرگ جلوه میداد،مجنون هنوز گریه میکرد،خستگی خودش از پا افتاده بود دیگر ...اما خداراشکر به خیر گذشت و دزدان فرار کردند.قلم خوب جنگیده بود ،بسیاری ازدزدان را سر به نیست کرد.

چند روزی از این جنگ سخت نگذشته بود که بیزاری از جلوی عرشه فریاد زد: بیایید! بیایید! خشکی میبینم انگار جلوتر ساحل است.همه به سرعت جلو آمدند کریستف هم همچنین.آری بیزاری درست گفته بود.

همه به ساحل رسیدند.ساحلی زیباو سر سبز.کریستف دوستان را در اطراف خود جمع کرد و گفت:«ای دوستان عزیزم من اسم این ساحل را ساحل امید می نامم بر شما بهتر است که شما نیز در این ساحل زیبا اسم خود را عوض کنید»و اینچنین شد...

تنهایی شد زیبایی...رسوایی شد شیدایی...خستگی شد بی پروایی...بیزاری شد عشق...غرور شد تواضع...خطا شد آگاهی...جفا شد مهربانی...مجنون شد فرهاد...قلم شد!!! قلم گفت من همیشه هستم همین که هستم چه غالب چه مغلوب چه با امید چه بی امید من قلم هستم وسپس...

قلم خاموش.

نوشته شده در پنجشنبه دهم شهریور ۱۳۹۰ساعت 19:7 توسط محمد| |

این روزها دنیای اطرافم را بهتر شناختم.کسی دلش برای دیگری نمی سوزد.تا هستند کنارت برای خودشان هستند آنگه که خرشان از پل بگذرد رهایت می کنند.

هه...ای کاش فقط رهایت کنند...نه تنها رها بلکه خرابت می کنند.آنچنان با تو می کنند که نه تنها دیگران جرات با تو بودن نمیکنند بلکه اگر دیگران نیز بخواهند خودت نمیخواهی که باشی یا باشد یا باشید.فقط میگویی باشم.

آدمهای این دنیا در قطار روزگار تنها خودشان را می بینند وبس.تنها کافیست دست از پا خطا کنی یا پایت بلغزد واشتباهی کنی که به ضررشان شود ، آنجاست که دودمان تورا به باد می دهند.تمام دودمان من همان تفاله ی احساسی بودکه در ته قلبم ته نشین شده بود...که آن هم به بادرفت.

حرف های زیبایشان تورا مجذوب می کند اما تا وقت عمل می رسد ... خودت بهتر می دانی.

بر لبانشان نام خداوند و در دلهایشان ذکر ویاد شیطان است. من زخم خورده ی همین دلها هستم.نه فقط این دلها بلکه زخم خورده ی دل خودم نیز. هرچه باشد منم همچون این آدم ها هستم در میان همین ها رشد کردم.بدتر نباشم بهتر نیستم.

هرچه بودم و هستم اما این رسم بودنتان نبود.همچون برگ درخت پاییزی خسته از دنیا بر شاخه ی درختی نشسته بودم که ناگاه نسیم خطای دل مرا به زمین انداخت وشما بی هیچ توجهی از روی من عبور کردید.عینا همچون برگ خشکیده ریز ریز شدم.دوباره نسیمی آمد.اینبار نسیم ،نسیم دلهای سنگتان بود که از دهانتان برخاسته بود و هر قطعه ی مرا برد...برد جایی که نمیدانم.پس هیچگاه نمی توانم شوم آنچه بودم.

خیالتان راحت شد؟آرام گرفتید؟

می سوزم ... می سوزید...

قلم خاموش.

نوشته شده در شنبه پنجم شهریور ۱۳۹۰ساعت 1:22 توسط محمد| |

چند روزیست در سوگ از دست دادن احساس گوشه گیر شده ام.احساسم را در سانحه ی رانندگی قلب در جاده ی کوهستانی و پر پیچ و خم عشق از دست دادم.پلیس آسمان علت این حادثه را سرعت بیش از حد احساس و عدم توجه به علائم علاقه مندی و همچنین خواب آلودگی فکر عنوان کرده است.

آخرین صحنه ای که از قبل حادثه به یاد دارم این بود که به تابلویی نزدیک می شدم که روی آن نوشته بود«به پرتگاه عشق نزدیک می شوید،احساستان را آهسته برانید».اما از آنجایی که قلب من  آخرین مدل بازار بود وترمزهای وجودم ABS ؛ گمان نمی کردم مشکلی پیش بیاید.در بهبوهه ی غرور بودم که خودم وقلبم را در حال سقوط دیدم.پرتگاه بسیار بلندی بود اما خوشبختانه پایین آن دریای رحمت خدا بود و در آب سقوط کردم وآسیب کمتری دیدم.

جریان آب دریا مرا به ساحل تنهایی رساند، پرسنل اورژانس امداد  الهی مرا یافتند وبه درمانگاه حجت رساندند.طی چندین روز عمل های سخت و طاقت فرسا دکترها موفق شدند به صورت موقتی مرا به دنیا بازگردانند.چند روز در بخش مراقبت های آخرالزمان بستری بودم.دکتر دارو برایم تجویز کرد.گفت اگر میخواهی زنده بمانی برو و درهمان ساحل تنهایی سکنا گزین چون هم خداوند و هم ما آنجا هستیم و درصورت بروز مشکل زود اقدام می کنیم.

دچار نقص عضو شدم واحساسم را ازدست دادم اما همچنان زنده ام.به کوریه چشم تو ،نه تو...
نوشته شده در جمعه چهارم شهریور ۱۳۹۰ساعت 1:58 توسط محمد| |

انگار هر وقت بغض راه گلویم را می گیرد راه قلم باز می شود.امشب دوست نداشتم نوشته شوم اما بغض رخصت نداد.

با خود گفتم نوشتن وقتی زیباست که کاغذت از اشک چشم آکنده شود وبنویسی ،حال که بغض التماس می کند به ترکیدن پس بهتر است با نوشتن باشد.امشب انگار قلم هم بغض دارد. زبان بسته خودش که غمی ندارد دلش برای من می سوزد.هرکه دلم را می دید اینگونه بود.

این شب ها غذایم شده «پتو».پتو را به دندان میگیرم تا صدای ناله هایم را در دل خفه کنم تا مبادا  رسوا شوم.

چند روزی ست با کمپانی تنهایی قرارداد رسمی امضا کرده ام.در بند های این قرار داد آمده است :اگر روزی احساسی تازه داشتی همان لحظه خودرا محکوم  به مرگ بدان.مرگ روح را منظور دارد نه جسم.

من مرده بودم اما این چند شب تقدیر مرا موقتی زنده نگاه داشته.

میدانم کفر است اما چندگاهی بود به دلیل بودنم مشکوک شده بودم.این ترم آزمون هایم را خراب کردم.در تمام امتحان های خدا مردود شدم.

قیامت همچنان  ادامه دارد...

 

نوشته شده در پنجشنبه سوم شهریور ۱۳۹۰ساعت 3:17 توسط محمد| |

مغز،دست،دل،قلب،همه به قلم فرمان می دهند تا دوباره بنویسد.این بار اجبار بود برای نوشتن.این بار باید نوشته می شد تا نمی مرد آنچه در دل است.این روزهایم شده بس سخت و تلخ.سخت و تلخ برای من ،برای تو ، برای تو ،برای ما.

شبی بود، احساسی تازه در دل بود ، عشقی بود ،اما بود ،فقط بود،دیگر نیست.رفت،رفت تا شد این.شاید می پرسی «این» چیست ؟!

این منم.«این» من هستم که زخمی عمیق دارم از آن شب.شبی که فقط در دل من است و تو ،نه تو...

دل ظرفیت شکست را نداشت،دنبال قربانی گشت؛یافت ،باخت.به دنبال قربانی دیگرگشت ؛یافت ، باخت.باز قربانی دیگر باز یافت ،باز باخت.دیگری قربانی می شد و من بیش از پیش بازنده تر.

حال شدم روحی سراسر زخم .زخم هایی که زخم زبان های تو نمک شد بر آنها.هرچه خواست گفت و فرصت نداد بگویم.این حرفها بر دیوار دلم چنگ می زنند و فریاد می کشند،اما راهی برای رهایی نمی یابند.

این روزها برایم شده روز حساب،روز قیامت، تقاص پس میدهم اما بیش از گناهم.باز در دلم می گویم از ماست که بر ماست.

بیش از این نتوان نوشت فقط دل می گوید بگویم حرفی را تا بدانی و دیگر نگویی آن حرف ها را.می گوید بگویم، من آنچه می پنداری نیستم.

این بی انصافی محض است.این خود خواهی ست.قلم خاموش شد.

تا روزی که پاسخ باید داد...

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۰ساعت 23:35 توسط محمد| |

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت ...
گفتم : ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند ...

شیطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم : ... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت : من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.

نوشته شده در یکشنبه دوم مرداد ۱۳۹۰ساعت 9:25 توسط محمد| |

هرکی فهمیده بریدی می خواد از تنت ببره
واسه شیر خسته موشم  ،یلی می شه و می غره
تا بدونن شدی خسته همه می پرن به جونت
تیکه تیکتو می دزدن حتی قلب مهربونت
دیگه تسلیم میشی  وقتی توی گله ی شغالا
آشناها رو ببینی که غریبه ن دیگه حالا
حتی اونایی که روزی همه یاور بودن و کس
وقتی افتادی می بینی که می شن به شکل کرکس
وقتی قیمت شهامت کمتر از قیمت خونه
وقتی نقل نقد و سکه ست ، هر شغالی مهربونه
نون تو خون زدن یه عادت ، هر حماقتی رشادت
قربونت برم خدایا تو رو می خوان واسه حاجت
دیگه انگار وقته اونه که از خدا هم باخبر شد
زیر بارون رفتو با عشق بودو موندو خیس تر شد
باید از این من خود خواه مرده عاشقونه دل کند
وقته اونه که نذاریم که یه دلال بگه دل چند؟
دل بی قرار و پاک چند؟عاشقایه سینه چاک چند؟
مهربونی هم زبونی ، حتی دلهای هلاک چند؟
خنده از ته دل چند؟تن و جونو آب و گل چند؟
حتی روزهای جوونی ادمای ساده دل چند؟
نوشته شده در چهارشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۰ساعت 20:56 توسط محمد| |

مردی برای یک اداره پست کار می کرد که مسئول رسیدگی به نامه هایی که آدرس نامعلوم داشتند بود. یك روز متوجه نامه ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود : نامه‌ای به خدا

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم

بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم كه زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می‌كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی می تونی من كمك كنی؟

كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آن ها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود وشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند

همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا

 

همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم،

چگونه می‌توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن ها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!

نوشته شده در جمعه نهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 23:46 توسط محمد| |

به هر حال سه ره پیداست:

پلیدی،پاکی و پوچی.

این سه راهی است که پیش پای هر انسانی گشوده است و تو یک کلمه ی نا مفهومی،و وجودی بی ماهیتی و هیچی بر سر این سه راه ایستاده ای،تا ایستاده ای،هیچی،چون ایستاده ای ،هیچی ، یکی را انتخاب میکنی،به راه می افتی و با انتخاب راه رفتنت را،خودت را انتخاب میکنی،معنی می شوی،ماهیت وجودیت معین می شود،چگونه بودنت شکل میگیرد،و اینچنین است که آدمی که با تولد وجود یافته است،با انتخاب ماهیت می یابد.

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۰ساعت 15:2 توسط محمد| |

Design By : Mihantheme