دوشنبه شب
همسرم رفت...
راهی بهشت شد...
با دلی پر از شوق و کوله باری سبک...
خوش به سعادتش...
هر گاه میخواهم بگویم چقدر جایت خالیست....
ناخودآگاه روی زبانم چیز دیگری می آید...
چقدر جای من آنجا خالیست...
ساکش را با سر خوردن اشکانم روی گونه بستم...
قرآن را با تمام دلتنگیم روی سرش گرفتم...
ظرف آب ، نه ، دلم را پشت سرش ریختم تا راهی دیار عشق شود...
نگذاشت تا فرودگاه همراهیش کنم اما...
تا محل قرار همراهش شدم...
در راه دستانم را در دستانش میفشرد و مدام میگفت حلالم کن...
چه عماد باشه چه نباشه تو باید خانمی کنی...
به مادر و پدرش لحظه خداحافظی گفت...
مراقب خانم من باشید..
بغضی که با تمام وجودم نگهش داشته بودم ترکید...
تمام مدت نگران من است...
من که چیزی نمیخواهم جز تو...
تمام طول راه رو اشک ریختم...
جدایی امسال از پارسال برای هردویمان سخت تر بود...
دل کندن از آغوش مهربانش...
چشمان پر از آرامشش...
همه و همه برایم سخت بود...
لحظه خداحافظی پایانی رسید و رفت...و...
من جا ماندم از قافله اربعین...
اما خیالم راحت است نیمه وجودم جایم را آنجا خالی می کند...
خط های تلفن به خاطر شلوغی به سختی میگیرد...
اما...اما...
دل من هم کربلاست...
اگر خودم لایق نبودم...
در عوض...دلم سوخت...
دلم خوش است به لطف ارباب و مددش...
زنگ که میزند گریه امانم نمیدهد
پیاده روی ها را که میبینم فکرم مشغول میشود...
یاد روضه های اربعین می افتم...
یاد قافله اسرا...
زائرا به یاد اسرا پای برهنه به سمت کربلا می روند...
اما فرق دارد...
در راهشان مردم التماس کنان می خواهند از آنان پذیرائی کنند...
سر هر ایستگاهی می ایستند بهشون آب میدند...غذا میدند...پاهاشون رو ماساژ میدند...
بهشون التماس دعا میگند...لباسهاشونو میشورند...
اما...
بانو زینب...بانو رقیه...بچه ها...
نه آبی...نه غذایی...نه لباسی...
تازیانه هم میخوردند...
یا حسین...
آجرک الله یا بقیه الله...
التماس دعا...