زمانسنج روزهای عاشقی

Daisypath Friendship tickers

باز باران

سلام به همه دوستای عزیزم که ممکنه دیگه نیان و ما رو فراموش کرده باشن 

گفتم بیام یه حاضر غایب کنم ببینم کیا هستن هنوز اینجا

برای این پست نتونستم عنوانی بزارم . فقط دوست داشتم چند خطی از این روزهامون بنویسم 

روزهایی که شاید تغییرات بزرگی تو زندگیمون ایجاد کنه . خوب یا بد رو نمیدونم 

دارم تصمیم میگیرم دیگه سر کار نیام و شاید این روزهای اخر کاری من اینجا باشه . بیشتر دوست دارم  پیش دخترکم بمونم چون احساس میکنم داره کمی اذیت میشه و به وجود من بیشتر نیاز داره . 

این موضوع برای من که سالهاست دارم کار میکنم یه چالش بزرگه . هم میترسم هم مشتاقم بهش 

میدونم خدا مثل همییییییییییشه هوای زندگیمون رو داره و بهترین ها رو داره برامون مهیا میکنه و من فقط باید بتونم بهش اعتماد کنم و ترس هام رو کنار بزارم 

شاید امروز برای عاشورا و تاسوعا بریم مشهد . بیشتر دوست دارم کمی از محیط تهران دور باشم یه کم بیشتر زمان برای خودم و فکر کردن داشته باشم .

 

روزهای تاریک

احساس میکنم این روزها اینقدر زود و پر عجله دارن میگذرن که هیچ فرصتی پیدا نمیکنم حتی دوره شون کنم فکر کنم بهشون که چیکار کردم و بایدچیکار کنم ...

اینقدر فکر کردن به این روزهایی که نمیتونم روشون مدیریت کنم من رو اذیت میکنه و افسردم میکنه که گاهی وقتا میگم اصلا بهش فکر نکن . بزار مثل یه رود که جاری میشه و میره این روزها هم بگذره بره . ولی من آدمی نیستم که بتونم بی تفاوت از کنار روزهام بگذرم . همیشه هر روز هر روز هر روز برام مهم بودن . دوست داشتم همیشه روزهام بهتر از قبل باشن . مفیدتر باشم . فعال تر باشم . ولی نمیدونم این روزهای کذایی رو چطور دارم میگذرونم 

گاهی افسرده میشم و حتی روی رفتارهام نمیتونم کنترلی داشته باشم . گاهی اینقدر پر انرژی میشم که دوست دارم کوه رو جا به جا کنم . فکر میکنم اینها نشونه یه نوع افسردگی باشه !!! نظر شما چیه؟

در هر حال خداروشکر میکنم که تو این روزهای نا امیدی کرونا سالم هستیم و داریم زندگی میکنیم . خدا رو شکر میکنم که کنار دخترم دلنواز دارم عاشقانه زندگی میکنم . کنار مرد مهربون و صبور این روزهام دارم زندگی میکنم و فکر میکنم با بودن این ها تو زندگی میشه این روزهای تاریک کرونایی رو بهتر گذروند .

خدایا خودت کمکمون کن تا بتونیم قدر هم رو بهتر بدونیم . بتونیم بهتر و شاد تر زندگی کنیم . بتونیم با احساسات منفیمون مقابله کنیم .

برگشتی دوباره

امروز بعد از سالها دوباره تصمیم گرفتیم بنویسیم 

سلام 

سلامی به گرمای عشق که هر چقدر هم ازش بگذره باز هم حرارتش گرممون میکنه و ما رو به روزهای اوج برمیگردونه 

چند تا از پست های قبل رو خوندم و لذت بردم از عشق نابی که بینمون بود و هست و اینقدر ریشه دار شده که از هر طوفانی سالم بیرون میاد و خدارو شکر میکنم که تو این همه سال ما رو کنار هم و برای هم نگه داشت تا حاصل اون فرشته ای باشه که زندگی رو برامون هزاران بار زیباتر کنه . 

این سالهای وصال اتفاق های زیادی افتاد چه خوب و چه بد . خاطرات زیبایی با هم ساختیم . کنار هم خندیدیم گریه کردیم و بزرگ تر شدیم 

کم کم نوشته هامون رو روزانه میکنیم تا خاطراتمون برامون بمونه 

فعلا

سلام

سلام دوستان . هنوز هم کسی هست که بیاد اینجا؟

آدرس جدید ما

سلام دوستانم . نمیدونم کسی هنوز اینجا میاد یا نه !

اگر دوست دارین سایت جدید ما رو داشته باشین همینجا برام ما شماره یا آدرس سایتتون رو بزارید من بهتون آدرس بدم

عاشقتونم :)

ما از اینجا رفتیم . خداحافظ بلاگفااااااااااااا

یه سلام گرم و پر از دلتتنگی به دوستان مهربانم . 

امیدوارم خوب باشید .

بعد از بی محبتی های بلاگفا من و همسرم تصمیم به کوچ گرفتیم و تقریبا یک ماه میشه که یه خونه خوشگل و با صفا و البته دلباااااز  و یه کم عیونی نشین برای خودمون گرفتیم . 

خاطرات خیلی خوب و شیرینی رو اینجا ثبت کردیم که تا ابد موندگاره . ولی قسمت این بود خاطرات برهه جدید زندگیمون رو جای دیگه ایی به دور از دغدغه ها ثبت کنیم . متاسفانه اینجا کسایی میومدن که دیگه دوست نداشتم خاطرات پاک مارو  بخونن .

به پیشنهاد احسانم وقتی بلاگفا مشکل داشت رفتیم جای جدید تا  مهم ترین خاطراتمون رو ثبت کنیم

ماه خرداد مهم ترین اتفاقات زندگی من و احسان  عزیزم رقم خورد ... ماهی پر از عشق 

اگر مشتاق خوندن خاطرات شیرین ما هستید برام پیام بزارید تا آدرس جدیدمون رو بهتون بدم . البته این رو هم بگم فقط به دوستان و همراهان این چند سال آدرس جدید داده میشه .

قربون همتووووووووون.

 * به دلایل امنیتی تمامی نظرات تائید نمیشوند

 

خداحافظ بلاگفا  ... 

به پایان رسید دفتر ، حکایت همچنان باقیست ( انشاالله)

 

اسفند ماه زندگی من

ادامه نوشته

سه ساعت از زندگي من

ادامه نوشته

بايد باور كرد نگه داشتن عشق سر جاي درستش كار ساده اي نيست ...

 من دارم همه زندگيم رو به تو ميدم . خب ؟ چيز بزرگ تري ندارم كه بهت بدم . خب؟ و قصد هم ندارم به كس ديگه ايي بدمش . خب؟ من دوستت دارم و بحثي توش نيست . خب؟

قانوني هم هست به نام : پذيرفتن تو براي اينكه تو هستي .

+و بايد باور كرد ترك كردن اينجا مثل كندن بخش بزرگي از وجودم هست ...

ديالوگ هاي زيباي فيلم پيش از غروب كه دوستش دارم ...


ولنتاین


ادامه نوشته

برای احسان


ادامه نوشته

سوپرایز اقا احسان و داماد عزیر


ادامه نوشته

یک روز سرد کنار یک عشق داغ


ادامه نوشته

Enjoy Your Life Today


ادامه نوشته

يك باران ذوق مرگ


ادامه نوشته

دو روز با عشقم


ادامه نوشته

كوتاه


ادامه نوشته

یک قرار کوتاه با زندگی


ادامه نوشته


فکر کن با گوشی زیر پتو نصفه شبی با صدای عاشقونه بارون کلی عشقولانه بنویسی اما ثبت نشه و کپی هم‌کرده باشی اما پیست نشهه!!! اصن یه وضی میشیا!!!


برم بخوابم که حوصله هیچی نداااااارم.اصنم نمیگم در مورد چی نوشتم!





تو كي هستي ؟

نوشته ي زير فكر هاي بعضي ساعات منه . فقط براي ثبت كردنشون نوشتم . شايد ازشون چيزي متوجه نشين ..پس نخونيد ...

افراد خاصي هم تو حرفام مد نظرم نيست پس برداشت هم نشه

فقط يه كم خودم را بردم زير سوال

همين

---------------------------------------

 

گاهي اوقات با خودم فكرايي ميكنم كه جالب هستن . البته براي خودم

و بعدا با خودم ميگم واقعا اين فكرا اگر ثبت شن ميتونن حكم يه كتاب راهنما رو براي خودم داشته باشن

تصميم گرفتم فكرايي كه تو ذهنم مياد تو اين دفترچه خاطراتم ثبت كنم .

ديروز براي خريد با خواهر و داماد عزيز رفتيم بيرون

يه تايمي رو تنها بودم تو ماشين

خاطرات يه خيابوني كه ازش رد شدم منو كشوند به چند سال پيش

به اين فكر ميكردم چقدر تو زندگيم تصميمات اشتباهي گرفتم ... من . من كه الان اينقدر عاقل اندر سفيه به گذشته نگاه ميكنم چطور تو اون زمانهاي خاص اينقدر اشتباه تصميم گيري ميكردم

اين اشتباهات چيزايي بود مثل انتخاب يه دوست كه نبايد انتخاب ميشد و بعدها  فهميدم اشتباه ميكردم  رابطه رو باهاشون قطع ميكردم

يا انتخاب يه شغل . كه بعد از چند وقت ميفهميدم كه واقعا فقط زمان رو از خودم گرفتم با انتخابشون

يا يه سري اعتمادهايي كه نبايد ميشد ولي من اين اشتباه رو كردم

يا يه سري حرف ها و كارها كه اشتباها انجام شد

وقتي از اون خيابون رد شدم ، يك سال خودم رو ديدم كه ازش عبو ميكردم و من حتي يك بار هم به اين فكر نكرده بودم كه شايد اين راهي كه ميرم اشتباه بوده باشه

و الان ميبينم يك سال خودم رو كشتم . اون يك سال رو از زندگيم حذف ميكنم ...

اين فكرا با رسيدن به خونه تموم شد ... اما روحم رو اذيت كرد ...

بازم امروز بين اين همه كار با يك حرف پرت شدم به چند سال گذشته ...

وقتي امروز مديرم بهم گفت شما واقعا دختر هنرمندي هستين ... و من خنديدمو گفتم نه بابا اصلا اين طور نيست

با اين يه جمله رفتم تا 5 سال قبل ...

با خودم فكر كردم شايد فكراي ديشبم اشتباه بوده

من اگر اين همه اشتباه تو زندگي انجام دادم علت داشته

من بايد با هر اشتباه كوچيكي ، بزرگ ميشدم

من با هر كدوم از اونها اينقدر تجربه جمع كردم كه به جرات ميتونم بگم اندازه چندين برابر يه دختر هم سن خودم تجربه دارم

وقتي از يه اعتماد پشيمون شدم ،‌نفرت اينقدر وجودم رو گرفت كه باعث شد با وسواس دوستانم رو انتخاب كنم . اين باعث شد دوستان من اينقدركم باشن كه به انگشتاي دست هم نرسن اما اينقدر واقعي هستن كه خيلي راحت ميتونم بهشون اعتماد كنم

وقتي از انجام مداوم يك كار پشيمون شدم اينقدر حرص تو وجودم جمع شد كه كارهاي بعدي رو بهتر انتخاب كنم و همين باعث شد اينقدر تجربه كاريم بالا بره كه تو همين كار جديدم اينقدر پيشرفت داشته باشم كه بشم دست راست مديرم

وقتي از زدن يه حرف اينقدر پشيمون شدم كه بيشتر زمانم تو سكوت بگذره باعث شد كه وقتي حرف ميزنم همه ساكت باشن و فقط من باشم كه حرف ميزنم و اينقدر به حرف هام بها داده بشه كه همشون جدي برداشت شن .

وقتي من اون همه اشتباهات رو انجام ميدادم و بعد پشيموني اذيتم ميكرد و بعضي وقتا از انتظارايي كه از خودم داشتم شرمنده ميشدم ، در حقيقت مثل يه سنگي بود كه داشت صيقل داده ميشد . داشت عذاب ميكشيد درد ميكشيد

و البته اين عذاب ها همچنان ادامه داره

من همجنان دختري هستم كه هر روز اشتباه ميكنه ... هر روز از احساسش لطمه ميخوره و باز مصمم ميشه و يه لبخند به لب مينشونه با يه تجربه بيشتر بلند ميشه ...

شايد هيچ وقت اينجوري به ماجرا نگاه نكرده بودم ...

شايد به قول مدير عزيزم خيلي خودم رو دست كم ميگرفتم ...

دليلش البته اين بوده كه من اينقدر انتظاراتم از خودم بالا بوده كه هر كاري رو از خودم قبول نميكردم ...

شايد خوب باشه ولي مطمينا خدا هم از بنده هاش به اندازه توانايي هاشون انتظار داره

و من الان احساس توانمند بودن ميكنم كه اي كاش نبودم ...

اين باعث حس غرورم ميشه .گاهي اوقات هم دليل گستاخي من در برابر آدمايي كه خيلي بزرگن ..

نميدونم يني واقعا شما ها هم مثل من فكر ميكنيد ؟ شما ها هم هر لحظه خودتون رو ميكشين پاي ميز محاكمه ؟ شما م هر بار خودتون رو به ده بار اعدام محكوم ميكنيد ؟

يا اين منم باران . دختري كه هميشه پيش خودش خاص و بزرگ بوده . فكراي خاص . رفتاراي خاص

شايد همين خاص بودنم باعث شده دنبال آدماي خاص برم ...

اين فكرا اشك من رو در مياره ... من خيلي كارا براي انجام دادن دارم ... اما واقعا با اين همه اشتباهي كه من تو زندگيم كردم توان ادامه دادن دارم ...

احساس ميكنم خودم هم توانايي درك كردن خودم رو هم ندارم ديگه...

 

 

امتحانات

سلام به دستاي عزيز و مهربونم .

خوبيد ايشالله؟

قصد نوشتن نداشتم اما چون بچه ها نگران امتحانم بودم گفتم بيام چند خطي بنويسم .

پنجشنبه دوتا امتحان داشتم . يكي ساعت 8 صبح كه رياضي مهندسي بود و يكي ساعت سه بعد از ظهر كه تاريخ بود .

رياضي رو بد ندادم و احتمالا قبول مي شم ( با نامه فدايت شومي كه آخر برگه نوشتم بايد قبول بشم ديگه نه ؟!)

از جلسه كه اومدم بيرون ديدم چقد پيامك زدن و نگران امتحانم بودن ! واقعا خوشحال شدم ساعت 9 صبح پنجشنبه از خوابشون زدن و جوياي وضع من بودن ...

بعدش رفتم نمازخونه كه تاريخ بخونم كه اونجا با دو تا دختر آشنا شدم و نشستيم حرف زدن و درس بي درس !

دوستاي خوبي پيدا كردم انصافا

بعدش هم رفتم سر جلسه و ده دقيقه ايي برگه رودادم اومدم بيرون . اونم خوب دادم خدارو شكر

ديگه ميمونه يه امتحان كه پنجشنبه دارم و اونم سخت نبايد باشه ! چند رسانه ايي !!!!

ديروز خونه خاله ام ناهار دعوت بوديم و مراسم پاگشاي داماد جان بود . خوش گذشت جاتون خالي

قرار بود بعدش با آقا احسان بريم نمايشگاه برج ميلاد كه اونم نشد . و نمايشگاه تموم شد ...

چقدر دوست داشتم برم ...

صبح كه اومدم سركار مثل هميشه با روي خوش مديرمون روبرو شدم . گفتم ديگه اين بار يه غري ميزنه كه دختر چقدر غيبت داري توووووووو

بعدش فهميدم چهارشنبه كه نرفته بودم سر كار چقدر حالش گرفته شده بوده

آخه ايشون يكي از دانشجوهاي قديميشون رو كه الان مهندس عمران شدن رو دعوت كرده بوده اينجا و مراسم خواستگاري بوده !!!!

اما عروس خانوم كه من باشم تو خواب خوش بوده !

طفلكي برگشته رفته .

بهش گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم و اينقدر خواستگار نيار جون من . ايشون هم يه مشاوره طولاني به من دادن كه من بايد ازدواج كنم !!!! 

اگر ديدين فردا يه تاپيك زدم باران عروس شد بدونيد كار اين مديرمه و من هيچ كاره ام .هه !

با خودم گفتم اگر با كسي كه دوست دارم ازدواج نكنم هرگز اسم كس ديگه ايي رو هم نميارم . تنها زندگي كردن خيلي بهتره تا ...

خب برم صبحانه بخورم كه حسابي گرسنه ام 

عاشقتونم دخترا


سلام دوست جونیام خوبید؟ امروز صبح از خواب بیدار شدم و کمی کسل بودم تصمیم گرفتم نرم سر کار.کلا این هفته دو روز رفتم اداره!!!! به قول احسان سر کار شما کویته!     

خلاصه اینکه از صبح دارم درس میخونم 

فردا دوتا امتحان دارم.ریاضی مهندسی و تاریخ!

حسابی برام دعا کنید چون تاریخ رو اصلا نخوندم و ریاضی هم هنوز یک دور رو تموم نکردم.الانم اینقدر درس خوندم خسته شدم گفتم بیام وب گردی.ضمتا از تختم عکس گرفتم براتون بزارم یه کم وحشت کنید!!! پره از کاغذ و کتاب و دفتر اما چون با گوشی اومدم نمیدونم چرا لینک نمیده.البته اپلود کرد اما نمیزاره اینجا.خب برم ادامه درس! فعلا

با تو زندگی جاودانست

پیش از بهشت بازوان تو

دنیا چه جهنمی بود

.

.

.

این روزا هوای احسانم ، فکر احسانم ، عشق احسانم داره منو دیوانه میکنه .

اینارو گفتم که بگم نمی تونم درس بخونم !

موقع امتحانام نشستم قالب وبلاگ درست میکنم ! چه کنم ...

.

.

.


احسانم ، عشقم فقط این رو بدون و بس :

جونم بسته به جونت