پسرم

پسر دار هم شدم.

یه پسر تپلی و خوش اخلاق. ورژن ایرانی باباش.

آریانای 31 ماهه

سلام.

هنوز درگیر کرونا هستیم و همچنان دور کاری میکنیم... دیگه کم کم داره دو سال میشه... یادمه اون اوایل فکر میکردیم با تابستون و گرم شدن هوا همه چی درست میشه، اما همچنان این بیماری ادامه داره... میگن تا سال دیگه کنترل میشه کاملا... ببینیم و تعریف کنیم...

آریانام 31 ماهشه. یه دختر بی نهایت شیطون و به چشم ما شیرین... یه دختر 100 درصد مامانی... همیشه دلم میخواست یه دختر داشته باشم. تو تصوراتم به این شیطونی نبود، اما با این حال حالا نمیتونم هیچ جور دیگه تصورش کنم... با همه ی فضولی هاش تموم جون و عشقمه... زندگی ام رو خیلی تغییر داده. نمیدونم قبل از اینکه بچه دار بشم با اون همه وقت آزادم چیکار میکردم؟! حالا روزها به سرعت میگذره و همه کارهای شخصی ام رو باید بذارم وقتی آریانا خوابید انجام بدم... گاهی چندین روز طول میکشه تا یه کار ساده رو بتونم انجام بدم... 

 

من و مامان و بابام سعی میکنیم فقط باهاش فارسی حرف بزنیم. وقتی شوهرم هست به اجبار به انگلیسی رو میاریم. 90 درصد کلمه هایی که الان میگه انگلیسی هست. فارسی خوب متوجه میشه اما باز حس میکنم انگلیسی بهتر متوجه میشه...

 

از علایق عحیب این روزهاش هم بگم که بمونه با یادگار:

-عاشق نشستن تو ماشین خاموشه... که صندلی جلو بشینه و فرمون رو بگیره... شده یک ساعت و خورده ای نشسته باشه و آخرش مجبور بشیم با زور و گریه بیاریمش تو خونه...

- علاقه وافری به آب بازی شامل آب ریختن تو اسباب بازی ها برقی اش، تو دهن و تف کردن، تو غذاش آب ریختن و ... داره. 

- علاقه شدیدی به بالا رفتن از همه چیز داره. برای رفتن به جاهای بلند همیشه یه راهی پیدا میکنه

- همیشه وقتی میخوایم جایی بریم یا میخواد بره تو رختخواب تا بخوابه، یه چیزی باید با خودش ببره... گاهی اشیا بی ربط که تا حالا هیچ وقت هیچ علاقه ای بهشون نشون نداده. مثلا تو تاریکی موقع خواب یه کتاب با خودش ببره تو تخت... یا موقع سوار شدن به ماشین یه قاشق...

- به محض اینکه میخوایم پوشک اش رو عوض کنیم، شروع میکنه به دویدن و واقعا هم گرفتنش سخته. مثلا میره اون طرف میز و تا تو میری دنبالش میره زیر میز و از این ور فرار میکنه... گاهی من و شوهرم دو نفره یه تیم میشیم که بتونیم بگیریمش 

- عاشق نه گفتنه. هرچی بهش بگیم اول محکم و قطعی میگه no no no no no! همین طور پشت هم و متدارم 

- خیلی بد غذاست... الان فقط چند نوع غذا هست که میخوره: پیتزا-ماکارونی- ناگت مرغ- تخم مرغ-کباب کوبیده یا کباب ترکی- سیب زمینی سرخ شده- و رون مرغ اگه نرم و آبدار باشه

خوب واسه امروز بسه. تا سال دیگه و نوشته ای دیگه، بدرود 

 

** راستی، جمعه پنجمین سالگرد ازدواجمونه 

15 ماهگی دخترم و کرونا

سلام.

آریانام الان 15 ماهشه... خیلی دختر شیطونیه... وقتی حامله بودم و جنسیت اش رو هنوز نمیدونستیم، به شوهرم میگفتم "دعا کن دختر بشه. دخترها فضولیشون کمتره و بزرگ کردنشون راحت تر". اما همه ی پیش بینی هام نقش بر آب شد!! دخترمون از دیوار راست میره بالا و هیچ چیز از دستش در امان نیست! خیلی کنجکاوه. وقتی تو بغلمونه، خودش رو پرتاپ میکنه که به وسیله های اطرفش دست بزنه. همه ی در ها و کمد ها رو از دستش قفل کردیم. حتی دستگیره های اجاق گاز رو در آوردیم چون میرفت گاز رو باز میکرد. تا جایی که خطر نداشته باشه، میذارم به هرچی دلش میخواد دست بزنه و کنجکاوی اش ارضا بشه. اما تمومی نداره! من خودم خیلی بچه آرومی بودم. مامانم میگه اصلا اذیت نداشتم. اما شوهرم خیلی فوضول بوده. وقتی به خانواده اش از کارهای آریانا میگه، بهش میگن خوبت شد! دعا میکردیم بچه ات مثل خودت باشه تا درک بکنی ما چی کشیدیم!!

راستی، چطور میشه آدم بچه اش رو این همه دوست داشته باشه؟؟؟ نفسم به نفسش بنده. با همه ی اذیت هاش، وقتی شب میخوابه، دلم براش تنگ میشه و میشینم عکس هاش رو نگاه میکنم. دخترم حسابی مامانیه! همش به من میچسبه و هیچ کس رو به من ترجیح نمیده. گاهی که میدمش دست باباش و از بغل باباش با گریه خودش رو می اندازه تو بغل من، با بی حوصلگی میگم "وای بمون پیش بابات یکم". شوهرم میگه "یه روزی دلت واسه این روزها تنگ میشه".

من و مامانم باهاش فارسی حرف میزنیم و شوهرم هم انگلیسی. حس میکنم بیشتر فارسی میفهمه. دایره لغاتش ایناس:

ماما

دد

بابا

ای چیه؟

های

بای

به به (وقتی غذا ببینه میگه)

وقتی یه چیز از دستش میوفته میگه او او

با دستش برامون بوس میفرسته

به محض اینکه بگیم بای یا خداحافظ دست تکون میده

به خاطر کرونا نتونستم براش تولد یک سالگی بگیرم. الان چند ماهه تو خونه ایم. اوضاع اصلا بهتر نشده، اما بعضی از فروشگاه ها و بیزینس ها به خاطر فشار اقتصادی باز شدن. منم که چند ماهی از خونه کار میکردم، از دیروز باز برگشتم سر کار. اونم با ماسک و اعمال شاقه!

آریانام به دنیا اومد

سلام

دخترم دو هفته زودتر قافل گیرمون کرد و روز اول فروردین چشمای خوشکلش رو به این دنیا باز کرد. اصرار داشتم زایمان طبیعی داشته باشم. اما زایمان و زور زدن طولانی شد.  هرچی زور میزدم بچه به دنیا نمیومد. وسط هاش بی حسی کمر هم از بین رفت و من دیگه همه ی درد هارو با جونم حس میکردم. به غلط کردن افتاده بودم... از دکترا و پرستارا خواهش میکردم یه جوری بچه رو بکشن بیرون... به شوهرم میگفتم این آخرین بچمونه... بعد از دو ساعت و نیم زور زدن، به دنیا اومد. قبلش فکر میکردم به محض اینکه به دنیا بیاد اشک شوق از چشمام میاد و با عشق نگاهش میکنم. اما تو اون لحظه انقدر درد و تشنگی و گرسنگی بهم فشار آورده بود که چشمام رو بسته بودم و فقط ناله میکردم. بچه روی شکمم بود و من همچنان چشمام بسته بود... پرستارا دهن و دماغش رو تمیز میکردن تا خوب نفس بکشه. بعد از مدتی، همون طور که چشمام بسته بود، با دستم نوازشش کردم. نرم ترین پوستی بود که تا حالا لمس کرده بودم. پرستارا ازم اجازه گرفتن ببرنش تا یه خورده تمیزنش کنن و ماساژش بدن تا به قول خودشون رنگش صورتی بشه. دکتر هم مشغول بخیه زدن و خارج کردن جفت شد. من هم کم کم حالم سر جاش اومد. برام آب سیب، یه لیوان یخ و یه ساندویچ آوردن. من که اصلا آب سیب دوست ندارم، انگار خوشمزه ترین و گوارا ترین نوشیدنی رو بهم داده بودن. چقدر چسبید... یکم بعد بچه رو آوردن و  گذاشتنش رو سینه ام، با تعجب نگاش میکردم... مخصوصا به چشم های بادومی اش... خدایا چشمای بادومی اش دیگه به کی رفته؟؟؟ موهاش مشکی ولی کم پشت بود... پوستش به خودم رفته بود. به سفیدی باباش نیست. چشماش خاکستریه (چشم های باباش آبیه). صادقانه خیلی دور از تصوراتم بود. حس میکردم ژن من قوی تره اما هرکی میبینه میگه شبیه باباشه. چشم های بادمی اش هم به بابابزرگ شوهرم کشیده...

با این توضیحات، معلوم شد که شوهرم امریکاییه. توی دانشگاه با هم آشنا شدیم...

منتظریم

واقعا که زندگی خیلی غیر قابل پیش بینی هست...

من دو سال و نیم پیش با مردی ازدواج کردم که از سه سال قبلش با هم رابطه داشتیم. یادمه سال ها قبل مطلبی گذاشتم از اینکه دوست دارم همسر آینده ام چه خصوصیاتی داشته باشه. همسرم 80% از اون خصوصیات رو نداره، اما بعد از 5 سال با هم بودن، هرروز بیشتر از قبل خدا رو به خاطر داشتنش شکر میکنم. عشقم بهش روزانه رشد میکنه. خیلی تفاوت داریم، اما یاد گرفتم که این تفاوت ها نیست که مشکل ایجاد میکنه. بلکه عدم درک و پذیرش تفاوت هاست که مشکل ساز میشه...

 

و حالا منتظر ورود اولین فرشته ی زندگیمون هستیم. دخترمون قراره نیمه فروردین به دنیا بیاد و ما سر از پا نمیشناسیم. همش منتظریم ببینیم شبیه کدوممون میشه. هرروز دعا میکنم دخترمون سالم به دنیا بیاد و زندگی مون رو شیرین تر بکنه.

این روزها خیلی حس خوبی دارم. خواستم یه جایی این حس خوب ثبت بشه...

 

خدایا، ممنونم برای همه چیز...

روزه خواری

نوروز سالی که سوم راهنمایی بودم، وقتی توی تعطیلات با خانواده به گشت و گذار رفته بودیم، توی مرکز شهر شیراز (فلکه ستاد) وقتی میخواستم سوار تاکسی بشم، پای چپ ام رفت توی یه گودال کوچک و عمیق. شب بود و اون گودال وسط آسفالت مشخص نبود... تمام پای چپ من رفت داخل و بدن من کامل به پایین کشیده شد و افتادم زمین. پای راست ام در اثر این اتفاق پیچ خورد و مینیسک زانوی راست ام پاره شد.

پاییز سالی که اول دبیرستان بودم، بعد از چندین ماه دکتر رفتن، بالاخره قرار شد زانو ام رو عمل کنند. ماه رمضون بود. اون موقع ها من همیشه روزه میگرفتم. اما اون سال بعد از عمل، دکتر برایم قرص آنتی بیوتیک تجویز کرد و این یعنی اینکه من نمیتونستم مدتی روزه بگیرم. از طرفی چیزی که همیشه من رو روزهایی که روزه میگرفتم اذیت میکرد بوی بد دهانم بود. روزهایی که روزه بودم به شدت سعی میکردم که با کسی صحبت نکنم.

بعد از عمل با اینکه روزه نبودم، تو مدرسه روزه خواری نمیکردم و تغذیه با خودم به مدرسه نمیردم. اما همیشه یه آدمس تو دهنم می گذاشتم. آدامس رو نمیجویدم، فقط تو دهنم نگه میداشتم که دهنم بوی بد نگیره.

یک روز تو مدرسه سر زنگ دینی بودیم و من هم یه آدامس تو دهنم بود. معلم یکی یکی سر نیمکت ها میرفت و دفترمون رو واسه یه تمرین یا چیز دیگه ای که دقیق یادم نمیاد نگاه میکرد. نوبت به من که رسید، یه سوالی ازم کرد. اومدم جواب بدم که دیدم چون آدامس رو مدتی تکون نداده بودم بین دو تا دندونم چسبیده بود و نتونستم درست حرف بزنم. سریع با زبونم یه تکونی اش دادم و جواب معلم ام رو دادم. معلم با خشم یه نگاهی به من کرد و رفت وسط کلاس و با عصبانیت شروع به صحبت کرد. خطاب به بچه ها و اشاره به من میگفت که من چقدر آدم بیشعوری هستم که با پررویی توی ماه رمضون دارم روزه خواری میکنم. معلمی که حتی از من نپرسید چرا روزه نیستم، همینطور ادامه میداد که من باید خجالت بکشم و یکم ادب یاد بگیرم. میگفت وقتی خودش مدرسه میرفته، یه بار تو یه روز معمولی یکی سر کلاس تخمه خورده بوده و معلم اش مبصر کلاس رو مجبور کرده بوده که دهن همه رو تک تک بو کنه ببینه کی تخمه خورده، اونوقت من بی حیا تو ماه رمضون آدامس تو دهنم انداختم. یادم نمیاد حرفاش دقیق چقدر طول کشید، اما برای من زیر نگاه سنگین هم کلاسی هام و سرزنش های معلم دینی ام مدت زیادی طول کشید. حالا که سال ها از اون روز میگذره، با خودم فکر میکنم که چرا من اجازه دادم انقدر بهم توهین بکنه؟؟ چرا با دلی گرفته فقط سرم رو پایین انداختم که هرچی دلش میخواد به من بگه؟ مگه من گناهی مرتکب شده بودم؟! و حتی اگر خطایی مرتکب شده بودم، به اون شخص چه ارتباطی داشت که من رو جلوی کل کلاس خرد بکنه؟!

بعد از این همه سال و اتفاقات بیشتر و توهین های بدتری که از طرف قشر مذهبی مملکت خطاب به خودم یا بقیه دیدم، روز به روز بیشتر به این ایمان میارم که برای اینکه آدم خوبی باشی، نیاز نیست به مذهب خاصی عقیده داشته باشی و کسی که مذهبی است لزوما آدم خوبی نیست...

عیدتون مبارک!

سلامی پس از مدت ها به کسانی که هنوز حال من رو میپرسن...

تعارف نداریم که... این وبلاگ دیگه وبلاگ نمیشه... دیگه شوق و ذوق نوشتن نیست... چون کلا وبلاگستان سوت و کوره... از تمام کسانی که من میشناختم تو وبلاگ نویسی فقط یک نفر هنوز مینویسه... فقط یک نفر!

یادمه قدیما محال بود نوروز بیاد و من یه نوشته عیدانه نداشته باشم... به یاد اون روزها، عیدتون مبارک!

سفر به امارت

سلام

یاداتونه براتون از احتمال سفر به دبی نوشتم؟؟ خوب احتمال به عینیت تبدیل شد و حدود یه ماه پیش رفتم دبی.

 

برادرم و زن برادرم هم از ایران اومدن. خیلی سفر خوبی بود و خیلی خوش گذشت.

 

سعی کردم کارهایی رو انجام بدم که تا حالا انجام ندادم. کارهایی که روزمره تو امریکا انجام نمیدم.

برج خلیفه (بلند ترین برج دنیا) رفتم. پارک آبی رفتم. ساحل رفتم. شتر سواری رفتم. به دیدن پنگوئن های دبی رفتم. غذاهای عربی خوردم. مراکز خریدشون رو دیدم اما هیجی خرید نکردم. هیچی نبود که امریکا نباشه. اصلا میلی هم به خرید نداشتم کلا...

بعد از حدود دو سال با مینا دوستم دیدار کردم و بسیار بسیار خوش گذرانیدم. مینا الان یه پسر یک سال و نیمه داره. کلی هم با روبرتو بازی کردم. من عاشق بچه هستم.

 

این بار دوم بود که من میرفتم دبی. اولین بار وقتی بود که واسه مصاحبه برای ویزا آمریکا رفته بودم... حدود 9 سال پیش... اون بار چون از ایران رفته بودم و اولین سفر خارج از ایرانم بود، خیلی همه چیز برام تازگی داشت. فرهنگ مردم دبی به نظرم خیلی بالا بود... اما اینبار که بعد از 8 سال زندگی تو امریکا رفتم از نظر فرهنگی یه خورده تو ذوقتم خورد. نمیخوام بگم خیلی بی فرهنگ بودن اما اون احترامی که فروشنده ها و مسئولین تو امریکا بهت میذارن تو دبی نمیدیدی.

 

اما یه چیزایی هم توی دبی بهتر بود. مثلا ساختمون ها... امنیت.... تمیزی... وسایل حمل و نقل ...

 

خلاصه روی هم رفته سفر خوبی بود... به غیر از پرواز طولانی و خسته کننده اش... یعنی اصلا دلم واسه اون پرواز تنگ نمیشه!!!! از واشنگتن تا دبی. پرواز مستقیم 14 ساعت....

 

راستی، موقع رفتن هواپیما چون میخواست از روی سوریه و عراق رد نشه از روی روسیه رد شد. از دریای خزر وارد ایران شد و از خلیج فارس وارد دبی شد. یعنی از شمال تا جنوب رو آسمون ایران پرواز کردیم. انتظارشو نداشتم و همین پرواز از روی ایران کلی حالمو خوب کرد...

 

فعلا...

در مورد کارم

سلام.

زندگی این روزهای من خیلی روتین و آرومه.

دوشنبه تا جمعه، روزی هشت ساعت سر کارم. الان حدود 6 ماهه که سر کارم. فعلا از کارم راضی هستم. میدونید که جنرال موتورز یه شرکت بزرگ اتوموبیل سازی آمریکایی هست و خیلی کارمند داره. واسه همین افراد به تیم های مختلف تقسیم شدند. تیم ما شامل 16 نفر هست. رئیسم و با سابقه های تیم رو دوست دارم و باهاشون مشکلی ندارم. اما از بعضی از کم سابقه ها خوشم نمیاد.

کاری که من الان میکنم اسمش هست دیتا استیج (data stage). این چیزی نیست که توی دانشگاه یاد بگیری. برای هممون تازگی داره و هممون هرروز چیزهای جدید یاد میگیرم. اما بعضی از این جدیدها میخوان بگن از بقیه بیشتر بلدن. مثلا یه چیزی بهشون میگی میگن آره آره بلدم! بعد میرن کار رو خراب میکنن. این خیلی عصبی ام میکنه. خوب بلد نیستی بگو نمیدونم! بگی نمیدونم ضایع نمیشی. اینکه بگی میدونم و خراب کنی ضابع میشی. یا یه عده دیگه از اون ور بوم افتادن. واسه هر سوال ساده ای میان سراغت. خوب آخه یه خورده استفاده از مغز هم خوب چیزیه. یا میتونم قسم بخورم حتی تو گوگل هم سرچ نکردن ببینن مشکل از کجاست. تیم ما تیم جدیدیه. من و دو نفر دیگه 6 ماه پیش استخدام شدیم. بقیه کم سابقه ها (4 نفر هستند) 6 ما قبل از ما استخدام شدن. در کل وقتی یکی که قبل از من اومده میاد از من سوال میپرسه باعث میشه من به خودم امیدوار بشم.

 

رئیسم خیلی ازم راضیه و این من رو خیلی خوشحال میکنه. هفته ی قبل یه جلسه خصوصی باهام داشت. در مورد ارزیابی من تو این 6 ماه بود. ما خودمون باید یه متنی در مورد عملکرد خودمون تو این 6 ماه آماده میکردیم و میفرستادیم به رئیسمون. بعد اون میخوند و تایید میکرد و میفرستاد واسه بالا دستی اش. این پروسه هر شش ماه تکرار میشه. من توی متن، بیشتر روی این تاکید کرده بودم که وظیفه شناس هستم و سر موقع میام و میرم و وقتی سر کار هستم هواسم متمرکز کارمه. رئیسم بهم گفت این هایی که نوشتی کاملا درسته اما کم از خودت نوشتی. من خودم یه چیزهای دیگه برات اضافه کردم. برام خوند چیا اضافه کرده. نوشته بود که من چقدر باهوش و مسئولیت پذیر هستم و از هرکس راجع به کار من پرسیده به طور مداوم از من تعریف شده. راستش این حرفش خیلی خوشحالم کرد. من سعی کرده بودم همه ازم راضی باشن اما فکر نمیکردم رئیسم انقدر راحت ازم تعریف کنه. آخرش هم گفت: "من شخصا تو رو انتخاب کردم واسه تیممون چون رزومه ات قوی بود و حالا که کار خوبت رو میبینم اصلا تعجب نمیکنم. باعث افتخار ماست که تورو توی تیممون داریم."

 

خدا رو شکر...

مینویسم، بعد از مدت ها...

سلام

می دونم غیبتم این بار دیگه خیلی خیلی طولانی شد. اما الان دیگه تصمیم دارم بنویسم فقط به خاطر کسانی که بعد از این همه مدت هنوز جویای حال من هستن.

 

خوب از آخرین باری که نوشتم حدود دو سال میگذره. دو سالی که می تونه باعث خیلی تغییرات تو زندگی هر کسی بشه. خدا رو شکر در کل برای من تغییرات مثبت و سازنده داشت.

 

اتفاقات خیلی زیادی برام افتاد... شاید بهتر باشه فقط به خلاصه اکتفا کنیم...

ترم بهار پارسال توی دانشگاه مشغول به کار شدم. یک تیم رباتیک بود که نیاز به برنامه نویس داشت. باید جوری برنامه نویسی می کردیم که ربات ها به صورت خودمختار فوتبال بازی کنن. هرچقدر از مزایای این شغل براتون بگم کم گفتم. میتونم به جرات بگم یکی از بهترین اتفاقات زندگی ام بود. انقدر این شغل برنامه نویسی ام رو قوی کرد که خدا میدونه. از طرف دیگه، با درآمد کمی که داشتم تونستم مستقل بشم و نزدیک دانشگاه خونه اجاره کنم. دیگه از اون رانندگی های طولانی و خسته کننده خبری نبود. از طرف دیگه لذتی که تو زندگی مجردی هست در هیچ چیز دیگه نیست! 

 

ترم پاییز، ترم آخر من بود و من مدرک مهندسی ام رو گرفتم. بابا و مامانم اومدن آمریکا برا زندگی. بنا با دلایل زیادی که از حوصله ی این پست خارجه تصمیم گرفتم به جای ادامه ی تحصیل بلافاصله بعد از لیسانس، مدتی کار کنم. قبل از اینکه درسم تموم بشه شروع کردم به گشتن دنبال کار. بالاخره به آرزوم رسیدم و قبل از اینکه فارغ تحصیل بشم دو تا پیشنهاد کار بهم شد که من کار توی جنرال موتورز رو ترجیح دادم. الان حدود 5 ماهه مشغولم. الان آتلانتا زندگی میکنم و مامان و بابام هم پیش من هستن. بابام هم اینجا کار پیدا کرد و اونم مشغوله خدا رو شکر.

 

اواسط همون ترم پاییز هم سیتیزن شدم. تصمیم دارم امسال یه سر برم دبی ببینم رفتن به یه کشوری بدون ویزا چه حسی داره! 

 

خوب واسه امروز بس بود؟؟؟ ببینم کیا هنوز خاموش دنبالم میکردن...

 

اجالتا ایام به کام...

 

پی نوشت: حال کردین چه پا قدمی داشتم من؟ تا پست گذاشتم کلا بلاگفا ترکید! به هر حال، به دلیل مشکلی که بلاگفا داشت، متاسفانه قبل از اینکه من بتونم نظرها را تایید کنم همه ی نظرها پاک شد. من معذرت می خوام.