برای زیستن دو قلب لازم است  


                                     قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستش بدارند  


                                              قلبی که هدیه کند و قلبی که بپذیرد  

   
                                            قلبی که بگوید و قلبی که جواب بگوید  


                                  قلبی برای من و قلبی برای انسانی که من میخواهم 
 

paiiz89.Y 

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش

پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم

مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت

بِکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند

خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را

نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج

می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد

آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو

را به یاد بیاورند  

 

                             

                                                                           

                                                                                             د کتر علی شریعتی 

 

 

paiiz89.Y

 

 

  

 وقتی کسی نیست که به دادت برسه پس داد نزن، سکوت کن، شاید از سکوتت همه بفهمن که چه قدر درد و رنج توی وجودت انباشته شده، فریاد دردت رو دوا نمیکنه، اما سکوت شاید نتونه دردتو از بین ببره اما میتونه خیلی راحت تو را از این دنیای مسخره نجات بده ... 

   

 

paiiz89.Y

 
 
 
 
 
 
 
مشکل خیلی از ما انسانها این است  '''' 

 همانقدر که مسخره می کنیم احترام نمی گذاریم  

همانقدر که اشتباه میکنیم تفکر نمیکنیم 

همانقدر که عیب میبینیم برطرف نمی کنیم 

همانقدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم 

همانقدر که کینه به دل می گیریم محبت نمی کنیم 

همانقدر که حرف میزنیم عمل نمی کنیم 

همانقدر که می گریانیم شاد نمیکنیم 

همانقدر که ویران میکنیم آباد نمیکنیم 

همانقدر که کهنه میکنیم تازگی نمی بخشیم 

همانقدر که دور میشویم نزدیک نمی کنیم 

همانقدر که آلوده میکنیم  پاک نمیکنیم 

همیشه دیگران مقصرند ما گناه نمیکنیم 

 

 

 

paizz89.N

خوشبختی یعنی...

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.  

  

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.  

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: 
   

 

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. 

 

 

 paiiz89.Y


راه جدید ابراز عشق

 

 

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
 برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


 

paiiz89.Y

تنها غم بود...

 

  

 

اولین روز که چشمامو وا کردم دیدم یکی کنارم نشسته

داشت به چشمام نگاه میکرد بهش گفتم تو کی هستی؟

گفت: من پیشت میمونم ولی بهت نمیگم کی هستم

گفتم : تا همیشه پیشم میمونی

گفت : آره

گفتم : باهام بازی میکنی؟

گفت : نه

گفتم : واسه چی؟

گفت : من فقط پیشت میمونم ولی کاری واست نمیکنم

من هم گریه کردم اومد اشکامو پاک کرد

گفت : هنوز گریه نکن

گفتم : واسه چی؟

گفت : هنوز وقتش نرسیده

من هم بیشتر گریه کردم

مامانم اومد منو بغل کرد

اون گفت : میدوی این کیه ؟

گفتم : نه

گفت : این مادرته

گفتم : مادر چیه؟

گفت : مادر دلسوز ترین فرد دنیاست خیلی هم دوست داشتنیه

گفتم : باهام بازی میکنه؟

گفت : آره

گفتم : من مادر رو بیشتر دوست دارم تا تو

گفت : ولی...

گفتم : ولی چی؟

گفت : اون تو رو تنها میزاره

گفتم : نه اون منو دوس داره تنهام نمیزاره

گفت : تنهات میزاره

منم دوباره گریه کردم دیدم یکی اومد دست رو سرم کشید

اون گفت : این رو میشناسی؟

گفتم : نه

گفت : این پدرته

گفتم : پدر

گفت : آره

گفتم : این کیه ؟

گفت : این مهربان ترین فرد دنیاست خیلی هم دوستت داره

گفتم : باهام بازی میکنه؟

گفت : اره ولی آخر تنهات میزاره

گفتم : تو دروغ میگی اون منو دوست داره

دیدم یکی اومد بالای سرم دستامو گرفت و یه بوس به دستام داد

گفت : میدونی این کیه؟

گفتم : نه

گفت : این خواهرته

گفتم : خواهر

گفت : آره خواهر ، هم راز ، هم درد ، هم بازی

گفتم : این پیشم میمونه

گفت : نه این هم تنهات میزاره

گفتم : آخه چرا ؟اون که منو دوست داره

گفت : همه دوستت دارن اما فقط من پیشت میمونم و تنهات نمی زارم

گفتم : نه

وبعد دیدم یکی اومد بغلم کرد و باهام بازی کرد

گفت : میدونی این کیه ؟

گفتم : این همونیه که منو تنها نمی زاره

گفت :نه اون هم تو رو تنها میزاره

گفتم : نه نه نه

گفت : اون برادرته دوست داره هر چی میخوای واست میاره ولی بهش دل نبند

گفتم : چرا؟

گفت : تنهات میزاره

بعد روزها گذشت سال ها گذشت تا من بزرگ شدم و با آدم های دیگری آشنا شدم

ولی اون همش می گفت اونها تو رو تنها میزارن

تا روزی که....

داشتم قدم میزدم دیدم یکی داره نگام میکنه اول بهش توجه نکردم و رفتم

روز بعد وقتی از اونجا گذشتم دیدم دوباره اونجا ایستاده و به من خیره شده من هم اهمیتی بهش ندادم و سریع از اونجا گذشتم

روزها گذشت و اون همین جور به من خیره میشد

وقتی اون رو میدیدم داشت بهم لبخند میزد همیشه یک شاخه گل سرخ توی دستاش بود یک روز که داشتم از اونجا گذر میکردم دیدم یکی اومد جلوم ایستاد و شاخه گلی به طرف من گرفت وقت نگاش کردم دیدم خودشه همونی که همیشه منتظرم بود به چشماش نگاه کردم خودشو اورد جلو تر بهم گفت دوستت دارم ....

دیدم یکی بهم گفت : تنهات میزاره

آره خودش بود اونی که همیشه باهام بود و می گفت تنهام نمیزاره

گفتم : اون که دوستم داره

گفت : این دلیل موندن نیست

من هم اون گل رو از اون گرفتم

هر روز منتظر من به درختی تکیه میکرد با یک گل سرخ

کم کم معنی عشق رو فهمیدم آره اون عاشق من شده بود

اما من از جدایی میترسیدم خیلی....

روزی رسید که دیدم کنار درخت کسی نیست دیدم یک نامه با یک گل سرخ کنار درخت بود

وقتی نامه را باز کردم نوشته بود تو تنهاترینی

به خیابون نگاهی کردم دیدم خودش بود اما دستاش توی دستای یکی دیگه....

توی همون لحظه دیدم یک دست روی شونه هام گذاشت

گفت : دیدی گفتم باتو نمیمونه

من هم بغض گلوم رو گرفته بود به آرامی گریه کردم

گفتم : تو که تنهام نگذاشتی

گفت : آره من تنها کسی هستم که کسی رو تنها نمیزارم

گفتم : تو کی هستی؟

گفت : غم

گفتم : غم

گفت : آره اونی که با همه میمونه هیچ کسی رو توی تنهایی تنها نمیزاره

اشکامو پاک کردم و رفتم جایی که دیگه کسی منو پیدا نکنه

اما تنها کسی که منوتنها نگذاشت غم بود .....


paiiz89.Y

 

 

 

دبیر انگلیسی: عشق تنها کلمه ای است که ed نمی گیرد و به گذشته باز نمی گردد   

 

دبیر ادبیات: عشق آن نیرویی است بین دو انسان. مثل لیلی و مجنون   

 

دبیر تاریخ: عشق تنها قراردادی است که از کشورهای دیگر وارد نمی  شود  

   

دبیر دینی: عشق نیرویی الهی و خدادادی است    

 

دبیر ریاضی: عشق رابطه ی دو انسان است و رابطه ی دو انسان مانند رابطه ی سینوس و کسینوس است  

 

دبیر جغرافی: تیرهای عشق از بلندایی به بلندی قله ی آلپ بر قلب وارد می شود  

 

دبیر زمین شناسی: عشق تنها فسیلی است که اثرش هیچگاه از بین نمی رود 

   

دبیر ورزش: عشق تنها توپی است که اوت نمی شود  

    

دبیر فیزیک: عشق همانند نیروی کشش آهن رباست که قلب انسان ها را به سمت خود می کشد  

  

دبیر شیمی: عشق تنها بازی است  که بر روی قلب اثر می گذارد و آتشی که از این طریق بر قلب وارد می شود از اسید سوزناکتر است  

   

دبیر هندسه: عشق همانند هاله ای از نور دایره ی قلب انسان را فرا می گیرد   

 

دبیر علوم: میکروب عشق از راه چشم وارد می شود 

 

  

paiiz89.Y

 

دختری را که در تصویر می بینید ، کتی کرکپاتریک نام دارد؛‌

کتی 21 ساله به همراه نامزد 23 ساله خود نیک برای جشن عروسی شان آماده می شوند. 

 

  

 این عکس تنها چند دقیقه قبل از مراسم عروسی این دو جوان ، در روز 11 ژانویه 2005 گرفته شده است. 

   

کتی مبتلا به سرطان است و بیماری وی در بدترین وضعیت خود قرار دارد؛

وی مجبور است هر روز ساعاتی زیر نظر پزشک و دستگاه های مخصوص قرار بگیرد.

در این عکس ، نیک منتظر است تا کتی یکی دیگر از شیمی درمانی هایش به پایان برساند. 

   

کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان ، ضعف بدنی ، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین ، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند . وی به خاطر بیماری اش همیشه در حال کاهش وزن است ، به همین خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسی اش نزدیک تر می شود ، لباس عروسی اش را کوچک تر و کوچک تر کند. 

وی مجبور بود در طول مراسم عروسی اش کپسول تنفسی اش را به دنبال خود داشته باشد . در این تصویر پدر و مادر نیک را می بینید. آنها از اینکه می بینند پسرشان با عشق دوران دبیرستان خود ازدواج می کند بسیار خوشحال هستند. 

   

کتی در ویلچیر خود نشسته و به ترانه ای که نیک و دوستانش می خوانند گوش می دهد.
طی مراسم عروسی ، کتی مجبور می شد برای لحظاتی استراحت کند. او به خاطر ضعف و درد نمی توانست به مدت طولانی بایستد. 

  

کتی تنها پنج روز بعد از مراسم عروسی اش فوت کرد. دیدن زنی که علیرغم بیماری سرطان و آگاهی به عمر کوتاه مدت اش ، ازدواج می کند و تمام مدت لبخند بر لب دارد ما را به این فکر می برد که خوشبختی دست یافتنی است ، مهم نیست چقدر دوام می آورد. 

  

اندکی در این تصاویر و داستان واقعی تامل کنید... 

ابتدا به اعماق قلب خود رجوع کنید و حالا دوباره فکر کنید...


باید از منفی بافی دست برداریم ؛ زندگی آنقدرها هم که فکر می کنیم پیچیده نیست.


زندگی کوتاه است
قوانین را زیر پا بگذار
بسرعت ببخش
با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس
همیشه بخند
هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن
مهم نیست زندگی چقدر عجیب است
زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود
اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم 

 

 

paiiz89.Y

 

               

 

 

         باید به خودم فشار بیاورم تا تمام لحظه هایی را تجربه کنم که خدا امروز به من بخشیده.  


                                        در لحظه نمی توان صرفه جویی کرد، 
 

                                        جایی برای ذخیره لحظات وجود ندارد،  


                             تا سر فرصت و آرامش، برگردیم و از آن ها استفاده کنیم،  


                  اگر از این لحظات لذت نبرم، آن ها را لاجرم و برای همیشه از دست می دهم. 
 

                           باید لحظات کوچک امروز را بپذیرم، که همه چیز در چرخشند. 
 

                     تنها بدین گونه می توانم از دردم رها شوم و زندگی ام را باز بسازم…..  

 

 

paiiz89.Y